معنی صلصل - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با صلصل
صلصل
- صلصل
- فاختِه، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، وَرقا، کوکو، کالَنجِه، کَبوک
فرهنگ فارسی عمید
صلصل
- صلصل
- در هفت میلی مدینه است. چون پیغمبر در عام الفتح از مدینه به مکه شد بدانجا نزول فرمود. (معجم البلدان)
موضعی است عمرو بن کلاب را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صلال
- صلال
- آستر موزه ساغ موزه مانداب آب بر گشته رنگ جمع صل مارهای افسون ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
صلاصل
- صلاصل
- ارار کننده خر بانگ زننده کبوک ها (فاخته ها)، مهجام ها، موهای پیشانی اسپ حمار فاخته، موهای پیشانی اسب، قدحها
فرهنگ لغت هوشیار
صلیل
- صلیل
- بانگ کردن، برآمدن صدا بر اثر کوبیدن یا بر هم زدن دو شیء فلزی، صدای به هم خوردن سلاح و اشیای آهنی، صدای بر هم خوردن شمشیرها
فرهنگ فارسی عمید