صف شکستن صف شکستن پراکنده کردن صف. منهزم کردن صفوف دشمنان. درهم شکستن صف: سهل شیری دان که صفها بشکند شیر آنست آنکه خود را بشکند. مولوی. رجوع به صف و صف شکن شود لغت نامه دهخدا
پل شکستن پل شکستن خراب کردن پل. یا پل شکستن بر. محروم ماندن بی نصیب شدن، بی بهره گردانیدن: (دشمنان از داغ هجرش رسته اند پل همه بر دوستان خواهد شکست) (خاقانی)، غرق کردن فرهنگ لغت هوشیار
صفرا شکستن صفرا شکستن تلخی بردن از دهان، کاهیدن تلخه زایل شدن صفرا کم شدن زرداب، اندک مایه طعام خوردن تا طعامی دیگر رسد نهاری فرهنگ لغت هوشیار
ور شکستن ور شکستن شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن فرهنگ فارسی عمید