رده بربستن. صف کشیدن: همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو. چون ندیدند شاه را در غار بر در غار صف زدند چو مار. نظامی. گرد رخت صف زده است لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری. حافظ. رجوع به صف شود
کش رفتن در دادن و بر گرفتن پول، دستک زدن خنبک خنبیدن کف دو دست را بهم کوبیدن دستک زدن: (چون شررهر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن)، (طاهر وحید)