جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شهر راندن

شر رساندن

شر رساندن
بدی رسانیدن کار بدی در مورد کسی کردن، ضرر رساندن
شر رساندن
فرهنگ لغت هوشیار

کار راندن

کار راندن
سوق کار. انجام دادن آن. اداره کردن شغل
لغت نامه دهخدا

شکم راندن

شکم راندن
اسهال. اطلاق کردن معده را. به عمل داشتن شکم را، چنانکه مسهلی. اسهال آوردن. مسهل بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

دور راندن

دور راندن
زمانه بر سر بردن. (آنندراج).
- دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن:
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دور راندن

دور راندن
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
لغت نامه دهخدا

شهررانده

شهررانده
از شهر رانده. تبعیدشده. کسی که او را نفی بلد کرده باشند:
این دل شهررانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من.
(دیوان شمس)
لغت نامه دهخدا