جدول جو
جدول جو

معنی شرج

شرج((شَ رَ))
آمیختن (گوشت پخته یا خام و مانند آن)، بند بستن خریطه را، دروغ بستن بر کسی
تصویری از شرج
تصویر شرج
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با شرج

شرج

شرج
جای فراخ از وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشراج، راه کهکشان. (منتهی الارب). مجره. (اقرب الموارد).
- شرج السماء، راه کهکشان. (مهذب الاسماء).
، خو و طبیعت. یقال: فلا رأیهم رأیی و لاشرجهم شرجی، یعنی طبیعتی. (منتهی الارب) ، شرم زن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، محلی که مابین شرم زن و مقعد باشد، مجمع حلقۀ دبر که منطبق میگردد. (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء) ، گوشۀ جامه دان. (منتهی الارب). بند جامه دان. یقال: عقد شرج العیبه، یعنی بست بند جامه دان را. (از اقرب الموارد). بند جامه دان، بند قرآن، بند خورجین و امثال آن. (از تاج العروس). بند بغچه، برهنگی و کفتگی (ترکیدگی) کمان. (منتهی الارب). شقاق در کمان. (از اقرب الموارد). شکاف کمان. (غیاث اللغات). ج، اشراج
لغت نامه دهخدا

شرج

شرج
آبراهه از زمین سنگلاخ به سوی زمین نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشراج. راه گذر آب در سنگلاخ، گروه. یقال: اصبحوا فی هذا الامر شرجین، یعنی فرقتین. (منتهی الارب). فرقه. (اقرب الموارد). گروه. (ناظم الاطباء)، انجمن، مانند. (منتهی الارب). مثل. (اقرب الموارد)، نوع و گونه. یقال: هما شرج واحد، ای نوع واحد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَرَج شود، روغن کنجد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خو و طبیعت، شباهت، انبازی و شرکت. (ناظم الاطباء). انبازی. (منتهی الارب)، عضلۀ گوشت معقده است و با پوست آمیخته همچون گوشت لب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کار این عضله آن است که معقده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و بوقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تفرق الاتصال که از پوست و گوشت اندر گذرد و به استخوان میرسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. اگر یک شکاف بیش نباشد آن را شق گویند و اگر شکافها بسیار باشد شرج گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : شرج الدبر، سر سفره، ای حلقهالدبر و یطلق علی عضلته و عصبته. (یادداشت مؤلف) : این کرم (خرد) کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

شرج

شرج
کوهی است در دیار غنی و یا اینکه آبی است متعلق به بنی عبس در نجد از ارض عالیه. (از معجم البلدان). آبی است مر بنی عبس را. (منتهی الارب)
یک وادی است و در این مکان چاهی یافت شود. (از معجم البلدان)
نام آب یا وادیی است بنی فزاره را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

شرج

شرج
آمیختن. (منتهی الارب) ، آمیختن گوشت پخته با خام. (منتهی الارب). مخلوط کردن شراب را به آب: شرج الشراب بالماء، آمیخت شراب را با آب. (از اقرب الموارد) ، بند بستن خریطه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استوار بستن خریطه. (غیاث اللغات). بهم درآوردن گوشۀ جوال. (تاج المصادر بیهقی) : شرج العیبه و الخریطه، درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. (ناظم الاطباء) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر چیدن. (غیاث اللغات). گرد آوردن. (از اقرب الموارد) : شرج الشی ٔ، فراهم کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء) ، دروغ بربستن برکسی. (منتهی الارب). دروغ گفتن. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) ، خره نهادن خشت. خشت در خره کردن. (تاج المصادر بیهقی). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. (از اقرب الموارد). برهم نهادن خشت، شکافتن چیزی را. (ناظم الاطباء)
اشرج گردیدن ستور. (از منتهی الارب). (اشرج گردیدن ستور آن است که یک خصیۀ وی کلان باشد یا یک خصیه باشد او را). (از لسان العرب). یک خایه از خایۀ دیگر بزرگتر شدن. (غیاث اللغات). از عیبهای خلقی در ستوران است که دارای یک خایه باشد. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 26) ، انبازی. (منتهی الارب). شرکت دادن کسی را در کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا