جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شاره

شاره

شاره
ساری، سار، شار،
دستار بزرگ و نازک که مردان هندی دور سر می بندند
تکۀ پارچۀ لطیف به عرض یک متر یا بیشتر و به طول شش یا هفت متر که زنان هندی یک سر آن را به کمر می بندند، قسمت پایین آن به شکل دامن از کمر به پایین را می پوشاند و قسمت دیگرش را دور سینه می پیچند و دنبالۀ آن را روی شانه یا روی سر خود می اندازند، برای مِثال ز سر شارۀ هندوی برگرفت / برهنه شد و دست بر سر گرفت (فردوسی - ۵/۴۴۹)
شاره
فرهنگ فارسی عمید

شاره

شاره
دیهی است از دهستان کراب. بخش حومه شهرستان سبزوار واقع در 37500 گزی شمال باختری سبزوار و چهارهزارگزی باختر جادۀ عمومی خسروگرد به نقاب. موقع طبیعی آن دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 662 تن است. از آب چشمه مشروب میشود. محصولات عمده آن غلات، بنشن و میوه جات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). اهل قلم آن را به گمان خود تصحیح کرده و شوره مینویسند. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338)
لغت نامه دهخدا

شاره

شاره
مجسمه ساز یونانی از اهالی لیندو (جزایر رودس) شاگرد لیزیپ است مجسمۀ عظیم الجثۀ مفرغی آپولون که به مجسمۀ غول پیکر رودس معروف و یکی از عجائب سبعۀ عالم بشمار است، در مدخل خلیج رودس بر پابوده و بر اثر زمین لرزه ای واژگون گشته اثر او است. این اثر به اوایل قرن سوم قبل از میلاد تعلق دارد
نام سردار آتنی که در حدود 400- 330 قبل از میلاد در شهر کرونه مغلوب فیلیپ گردید. وی از فرماندهان واقعی قوای چریکی بشمار میرود
لغت نامه دهخدا

شاره

شاره
دستاری بود چندانکه چادری، و از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). دستار هندویان بود. (اوبهی). دستار باشد. (معیار جمالی). دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره (ظاهراً به یای مجهول) گویند. (فرهنگ جهانگیری). دستار هندوستانی باشد که به زبان هندی چیره گویند. (برهان). دستار بزرگ مقابل (به اندازۀ) چادری، که از هند آرند. (از فرهنگ سروری). دستار منقش که در هندی چیره گویند. (آنندراج). دستار بزرگ. (فرهنگ خطی) :
ای شاره نهاده برستاره
کشنید ستاره زیرشاره.
منجیک (از صحاح الفرس).
ز سر شارۀ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارۀ هندوی برگرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندرو ناپدید.
فردوسی.
رست او بدان رکو و نرستم من
بر سر نهاده هیجده گز شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش بیک باره.
ناصرخسرو.
، چادری باشد رنگین بغایت تنک و نازک بودو زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرتۀ فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چادری رنگین و بغایت نازک را نیز گفته اند که بیشتر زنان هندوستان جامه کنند و جامۀ فانوس نیز سازند. (برهان). پارچۀ تنک که از هند آرند. (رشیدی). چادری، که ازهند آرند. (از فرهنگ سروری). لباس اهل هند. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی). ساری: و از خالهین (به هندوستان) جامۀ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم). ربینک شهری است آبادان (به هندوستان) و از او جامه های شاره خیزد. (حدود العالم).
وز شارۀ ملون و پیرایۀ بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم.
فرخی.
و آن دو جام زرین مرصع بجواهر بود با یاره های مروارید... و تختهای قصب گوناگون و شاره و مشک و عود و عنبر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب. (ایضاً ص 296).
یکی زربفتش دهد خسروی
یکی شاره ها بافدش هندوی.
(گرشاسب نامه).
چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیباچه مشک و عبیر.
(گرشاسب نامه).
پر از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند.
(گرشاسب نامه).
تن همان خاک گران و سیه است ار چند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به شار و شارستانی و ساره و ساری شود، جامۀ باریک. (آنندراج). فوطۀ هندی و افغانی:
ز من بدره و هدیۀ زابلی
بیابید و هم شارۀ کابلی.
فردوسی.
، آن جامۀ لعل تنک که گرد شمع در پیچند تا باد نکشد. (شرفنامۀ منیری). جامۀ فانوس. جامۀ سرخ که گرد شمع پیچند تا باد نکشد. (فرهنگ سروری). پیراهن فانوس. (رشیدی).
- شارۀ لعلی، صاحب انجمن آرا کنایه از گل سرخ دانسته و بیتی از خود در صفت زمستان گفته شاهد آن آورده است
لغت نامه دهخدا

شاره

شاره
صورت. ج، شارات. (مهذب الاسماء) (دهار) ، نشان روی. (دهار) ، هیئت، لباس. (دهار) (منتهی الارب). یقال: فلان حسن الشاره، ای حسن الهیئه و اللباس. (دهار). و منه حدیث عاشورا: کانوا یلبسون فیه نسائهم حلیتهم و شارتهم، ای لباسهم الحسن. (منتهی الارب). فحضرت المصلی و قداحتفل الناس بشهود عیدهم و برزوا فی اجمل هیئه و اکمل شاره. (رحلۀ ابن بطوطه) ، زینت، فربهی. (منتهی الارب). و برای معانی فوق رجوع به اقرب الموارد ذیل شاره و شیار و شَوار و شورَه شود
لغت نامه دهخدا