ناتندرست شدن. ناخوش شدن. دچار بیماری شدن. تن بیمار گشتن. اعتلال. (تاج المصادر بیهقی). سقم. (ترجمان القرآن) (دهار). لوعه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرض. (منتهی الارب). مریض شدن. رنجور و علیل گشتن. نقم. (ترجمان القرآن) : دنف، بیمار گران شدن. (منتهی الارب) : بسیار بخوردند و نبردند گمانی کز خوردن بسیار شود مردم بیمار. فرخی. چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن. منوچهری. گفتی که بدرد دل صبر است طبیب اما امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش. خاقانی. آن زمان که میشوی بیمار تو میکنی از جرم استغفار تو. مولوی. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی
بقوام آمدن. غلیظ شدن. بقوام آمدن، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف) استغلاظ. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) : عنیه، بول شتر که در آفتاب نهند تاستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی)
کنایه از مستغنی گشتن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). بی نیاز شدن: سکندر نخواهد شد از گنج سیر وگر آسمان را سر آرد بزیر. فردوسی. آمدمت که بنگرم باز نظر بخود کنم سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری. سعدی. همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت. سعدی. ، پر شدن شکم. اشباع شدن. مقابل گرسنه بودن: شکم بهر جا و بهر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه). که گفته اند چون شکم سیر شد غم گرسنگی مخور. (مرزبان نامه) ، کنایه از آرام گرفتن. (برهان) (آنندراج). کناره گرفتن: برد بر میان سوار دلیر سپهبد شد از رزم و دینار سیر. فردوسی. چو آگاهی آمد بسام دلیر که شیر دلاور شد از رزم سیر. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. ، ملول شدن. بی زار شدن: دل پدر ز پسر گاه گاه سیر شود دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر. فرخی. اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). چو روزی چند بر وی رنج شد چیر تن از جان سیر شد جان از جهان سیر. نظامی. میشود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر بر سر خوان لئیمان هرکه مهمان میشود. صائب. - دل سیر شدن، بی نیازشدن. و پیش او طعام بسیار نهند و اندکی دهند تا چشم او پر شود و دل او سیر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)