جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با سمر شدن

سمر شدن

سمر شدن
مشهور شدن. معروف شدن. داستان گشتن:
ای حسن تو سمر بجهان زود حال ما
چون حال عشق وامق و عذرا سمر شود.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 175).
از علم اگر شده ست علی در جهان علم
وز عدل اگرشده ست عمر در جهان سمر.
امیرمعزی.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سربمهر بعالم سمر شود.
حافظ
لغت نامه دهخدا

سیر شدن

سیر شدن
کنایه از مستغنی گشتن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). بی نیاز شدن:
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان را سر آرد بزیر.
فردوسی.
آمدمت که بنگرم باز نظر بخود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری.
سعدی.
همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی.
، پر شدن شکم. اشباع شدن. مقابل گرسنه بودن: شکم بهر جا و بهر چیز سیر شود. (کلیله و دمنه). که گفته اند چون شکم سیر شد غم گرسنگی مخور. (مرزبان نامه) ، کنایه از آرام گرفتن. (برهان) (آنندراج). کناره گرفتن:
برد بر میان سوار دلیر
سپهبد شد از رزم و دینار سیر.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بسام دلیر
که شیر دلاور شد از رزم سیر.
فردوسی.
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام.
ناصرخسرو.
، ملول شدن. بی زار شدن:
دل پدر ز پسر گاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر.
فرخی.
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر.
نظامی.
میشود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هرکه مهمان میشود.
صائب.
- دل سیر شدن، بی نیازشدن. و پیش او طعام بسیار نهند و اندکی دهند تا چشم او پر شود و دل او سیر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

سیر شدن

سیر شدن
بیزار شدن، نفرت زده شدن، بی میل شدن، بی رغبت گشتن، ملول گشتن، متنفر شدن، دلزده شدن
متضاد: راغب گشتن، مشتاق شدن، خسته شدن، دست کشیدن، رها کردن، گریزان شدن، اشباع شدن
متضاد: گرسنه ماندن، گرسنه شدن، بی نیاز گشتن، مستغنی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

سر شدن

سر شدن
بی حس شدن، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

سر شدن

سر شدن
شروع نمودن در کاری. (مجموعۀ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن. (آنندراج) :
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی (خسرو و شیرین ص 113).
، به انتها رسیدن. تمام شدن:
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.
خاقانی.
، سر شدن قلم، تراشیدن آن، سر شدن مهم، کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا