بی حس شدن، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. (یادداشت مؤلف)
شروع نمودن در کاری. (مجموعۀ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن. (آنندراج) : از این شوخ سرافکن سر بتابید که چون سر شد سر دیگر نیابید. نظامی (خسرو و شیرین ص 113). ، به انتها رسیدن. تمام شدن: عشق تو بجان خویش دارم تا عمر بسر شود بدردم. خاقانی. ، سر شدن قلم، تراشیدن آن، سر شدن مهم، کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج)
مملو گشتن ممتلی شدن امتلا، فراوان شدن بسیار شدن، یا پر شدن گوش (کسی) از... یا پر شدن قفیز. لبریز شدن پیمانه، سپری شدن چیزی، مردن کشته شدن، تمام شدن پیمانه صبر برسیدن شکیب. یا پر شدن پیمانه. شکیبایی بپایان آمدن، عمر بسر آمدن رسیدن اجل