کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. (برهان) (آنندراج). اعراض کردن. دوری جستن: پس مردمان کابل سر برتافتند. (تاریخ سیستان). چه وقت آید کزین به دست یابیم ز حق خدمتت سر برنتابیم. نظامی. سرش برتافتم تا عاقبت یافت سر از من لاجرم بدبخت برتافت. سعدی. راستی را سر ز من برتافتن بودی صواب گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی. سعدی
بمعنی خود، طالب آملی گوید: از آن مقفا سر کردم این غزل طالب که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف. (از آنندراج). و آن بمعنی تحمل کردن بار و طاقت باربرداری است. رجوع به برتافتن شود، منسوب و متعلق به هر چیزی. (ناظم الاطباء)