کنایه از نومید شدن و ناامید گردیدن. (برهان) (انجمن آرا) : نوح درین بحر سپر بفکند خضر در این چشمه سبو بشکند. نظامی. رجوع به سبو شود. ، شراب ریختن و منع شراب کردن. (برهان) (آنندراج)
کنایه از پی گم کردن. (آنندراج) ، راز نهفتن. (شرفنامه چ وحید ص 232) : شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز. نظامی. رجوع به کبک بشکستن شود
عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب: تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار میکنی از صبحدم در کاسۀ گردون حلیب. میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج)
شب به سر بردن. مبیت. (مجموعۀ مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) : شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف تو شب شکست و هیچ دل را زهرۀ شبگیر نیست. رکنای مسیح