بازی ای گروهی که در آن یک نفر در حالی که نفس خود را حبس کرده و با گفتن کلمه «زو» به سمت گروه مقابل می رود و تا وقتی که بدون نفس کشیدن این کلمه را بر زبان می آورد می تواند اعضای گروه مقابل را بزند و از بازی خارج کند مگر این که خود به وسیله آن ها گرف
مخفف زود است که تعجیل و شتاب باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، زود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین)، مخفف زود، (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، مخفف زود که جلد و شتاب است، (غیاث)، شتاب و تیز و چالاک و زود و جلد، (ناظم الاطباء) : هر گلی پژمرده گرددزو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن، رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، گر زانکه بمرگ جهل میری زو میر که زندگی نگیری، احمد کرمانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، دست او بگرفت سه کرت بعهد کاللّه اﷲ زو بیا بنمای جهد، مولوی (ایضاً)، رونق کار خسان کاسد شود همچو میوۀ تازه، زو فاسد شود، مولوی (ایضاً)، رونق دنیا برآرد زو کساد زانک هست از عالم کون و فساد، مولوی (ایضاً)، رجوع به زوتر شود، جلدی و چالاکی، به تعجیل و زودی، (ناظم الاطباء)
از او، از وی، (فرهنگ فارسی معین)، مخفف از او، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، از او، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است، رودکی (یادداشت ایضاً)، آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان، خسروی (یادداشت ایضاً)، جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر عفریت کرده کار و تو زو کرده کارتر، دقیقی (یادداشت ایضاً)، که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر، فردوسی، فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر، فردوسی، چو شیرین بد اندر شبستان اوی که روشن بدی زو گلستان اوی، فردوسی، دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا زان مالها بیاکند و پرکند چو نار، فرخی، زو دوست ترم هیچکسی نیست و گر هست آنم که همی گویم پازند قران است، فرخی، کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج، طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیر دوشی زو بروزی یک سبوی، طیان (ایضاً)، نه ستم رفته بمن زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند بافت ابلیسی، منوچهری، سپنجی سرای است دنیای دون بسی چون تو زو رفت غمگین برون، اسدی، گرچه پی خیر است گیتی مر ترا زو شود حاصل به دنیا خیر ناب، ناصرخسرو، زو برگرفت جامۀ پشمینی زو برگزید کاسۀ سوفارش، ناصرخسرو، چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد، ناصرخسرو
نام ولایتی که آن را زوزن بر وزن سوزن گویند، (برهان)، مخفف زوزن نیز گفته اند، (فرهنگ رشیدی)، مخفف زوزن که نام ولایتی است نیز آمده، (انجمن آرا) (آنندراج)
دو حریف با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: جاءفلان زواً، اذا جاء هو و صاحبه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، جفت. خلاف تَوّ، قضا و قدر، نوعی از کشتی که از ساخت متوکل است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نوعی از کشتی بساخت متوکل و همچنین از معتصم. (از دزی ج 1 ص 610) ، زوالمنیه، آنچه از مرگ پیدا و حادث شود. (ناظم الاطباء)