آنکه چهره اش بی حجاب باشد. (فرهنگ فارسی معین). طلق الوجه. برهنه روی. (یادداشت مؤلف) : روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری چون پس پرده می روی پردۀ صبر می دری. سعدی. ، خندان. بشاش. (فرهنگ فارسی معین). گشاده روی
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی: کند آفرین کیانی بدوی بدان شادمانی که بگشاد روی. فردوسی
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن