جدول جو
جدول جو

معنی روزگار کردن

روزگار کردن((~. کَ دَ))
درنگ کردن، توقف کردن
تصویری از روزگار کردن
تصویر روزگار کردن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با روزگار کردن

روزگار بردن

روزگار بردن
کنایه از روز گذراندن، وقت گذراندن، سپری کردن روزهای عمر، زندگی کردن، صبر کردن، تاخیر کردن
روزگار بردن
فرهنگ فارسی عمید

ورگزار کردن

ورگزار کردن
برگزار کردن کاری را باآبرومندی انجام دادن
ورگزار کردن
فرهنگ لغت هوشیار

رستگار کردن

رستگار کردن
آزاد ساختن. آزادی بخشیدن. رها کردن. رهایی دادن. خلاص کردن:
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فروبسته را رستگار.
نظامی
لغت نامه دهخدا

روزگار کشیدن

روزگار کشیدن
اوقات صرف شدن. زمان بردن. طول کشیدن. صرف شدن عمر. روزگار رفتن: بدان وقت که مأمون بمرو بود... و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

روزگار شدن

روزگار شدن
وقت گذشتن. صرف شدن عمر:
سه روز اندرین کار شد روزگار
که جویند از ایران یکی شهریار.
فردوسی.
سه روز اندرآن جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.
فردوسی.
دو روز در آن روزگار شد تا از این فارغ شدند. (تاریخ بیهقی). نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا