جدول جو
جدول جو

معنی روان ساختن

روان ساختن((~. تَ))
فرستادن، روانه کردن، جریان دادن، حرکت دادن
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با روان ساختن

روان ساختن

روان ساختن
روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن
روان ساختن
فرهنگ فارسی عمید

روان ساختن

روان ساختن
روان کردن. روانه کردن. رجوع به روان کردن شود.
- روان ساختن کاری، روبراه کردن آن کار. انجام دادن آن کار:
بدین رای گشتند یکسر گوان
که این کار را زال سازدروان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

روانه ساختن

روانه ساختن
روانه کردن. رجوع به روانه کردن شود
لغت نامه دهخدا

روان داشتن

روان داشتن
رَوان کردن
کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مِثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
روان داشتن
فرهنگ فارسی عمید

خوار ساختن

خوار ساختن
حقیر ساختن. ناچیز کردن. بی اعتبار کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، نرم ساختن مو. مرتب کردن مو، چون: فلان آرایشگاه خوب مو را خوار می سازد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

روان داشتن

روان داشتن
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ:
جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری.
فتوحی مروزی.
و رجوع به روان شود.
- روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) :
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ (از آنندراج).
- روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن:
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
، جاری ساختن:
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن.
- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود:
سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

درمان ساختن

درمان ساختن
دارو ترتیب دادن برای مداوا، علاج کردن. چاره کردن:
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانْش سازد به گنج و سپاه.
اسدی.
کید (پادشاه هند) دراندیشید و گفت چه درمان سازم این کار را. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی).
گفت از این نوع حکایت که تو داری سعدی
درد عشق است و ندانم به چه درمان سازم.
سعدی
لغت نامه دهخدا