روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)
روی نهادن به چیزی یا به جایی. رو کردن. روی آوردن. بمجاز، متوجه شدن: گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام. ناصرخسرو. قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل. واله هروی (از آنندراج). ، روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی: از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی