مخفف رزمگاه. میدان جنگ. (ناظم الاطباء) : گو پیلتن دیدبا تیغ تیز فکنده بر آن رزمگه رستخیز. فردوسی. وز آن روی کیخسرو آید پدید که یارد بر این رزمگه آرمید. فردوسی. به تاراج بینی همه زین سپس نه برگردد از رزمگه شاد کس. فردوسی. ببینید تا چارۀ کار چیست بدین رزمگه مرد پیکار کیست. فردوسی. هر کجا رزمگه تو بود از دشمن تو میل تا میل بود دشت ز خون مالامال. فرخی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. به رزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی به بزمگه چه نماید؟سخاوت و احسان. فرخی. به هر رزمگه در بداده ست داد چو آید کند هرچه رفته ست یاد. اسدی. مرو تا نبرد دلیران کنیم در این رزمگه جنگ شیران کنیم. نظامی. به رزمگه خدای جنگ بگذرد چو چشم شیر لعل گون قبای او. ملک الشعراء بهار. - رزمگه ساختن، آماده کردن میدان جنگ. ترتیب دادن ناوردگاه: نخستین که ما رزمگه ساختیم سخن رفت و زین کار پرداختیم. فردوسی. و رجوع به رزمگاه شود
بزمگاه. مجلس سور. مجلس طرب و مهمانی. مجلس شراب و طرب: به گشتاسب گفت آنگه اسفندیار که در بزمگه این مکن خواستار. فردوسی. شوم بزمگه شان ببینم ز دور که تورانیان چون بسیجند سور. فردوسی. چو زین بزمگه آگهی یافتم سوی گیو گودرز بشتافتم. فردوسی. بگنجور گفت آن کلاه پدر که در بزمگه برنهادی بسر درین بزمگه بر تو فرخ کند ثنا گفتن فرخی کردگار. فرخی. ایا برزمگه اندرچو ببر شورانگیز ایا ببزمگه اندر چو ابر گوهربار. فرخی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. در این بزمگه شادی آراستند مهان را بخواندند و می خواستند. اسدی. یکی بزمگه بود گفتی ز رزم دلیران در او باده خواران بزم. (گرشاسب نامه ص 128). وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش حوروشی اندر آن غیرت حور جنان. خاقانی. وآنچه در بزمگه حریفانند رخ ز می گلستان کنند همه. خاقانی. چو زین بزمگه بازپرداختم شکرریز بزمی دگرساختم. نظامی. ز رخ بند برقع برانداختش در آن بزمگه برد و بنواختش. نظامی. وز آن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو. یاد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب آنکه او خندۀ مستانه زدی صهبا بود. حافظ. حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر. حافظ. گداچرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایۀ ابر است و بزمگه لب کشت. حافظ. و رجوع به بزم و بزمگاه شود
رزمگه. محل جنگ. (فرهنگ فارسی معین). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مکان جنگ کردن و جنگ گاه باشد. (برهان). مصاف و معرکه. (آنندراج). رزمگه. عرصۀ کارزار. عرصۀ پیکار. عرصه. نبردگاه. میدان. آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. میدان قتال. معرکه. دشت نبرد. دشت کین. مکان جنگ کردن. میدان جدال. جنگ جای. (یادداشت مؤلف). میدان جنگ که به عربی معرکه گویند. (از شعوری ج 2 ص 15) : از آن سو خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته همی جست راه. دقیقی. سر بخت گردان افراسیاب در این رزمگاه اندرآمد به خواب. فردوسی. از ایران فراوان سپاه آمده ست بیاری بر این رزمگاه آمده ست. فردوسی. ز بیرون بر این رزمگاه آمدند خرامان بنزدیک شاه آمدند. فردوسی. بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو. فرخی. رزمگاه پرمبارز دوست تر دارد پلنگ زآنکه باغی پرگل و پرلاله و پریاسمین. فرخی. سخن چند راندند از آن رزمگاه وز آنجا به جندان گرفتند راه. اسدی. نظاره همی کرد بر رزمگاه که چون جنگ را ساز دارند راه. اسدی. بسازند تا گردران رزمگاه شکسته شود شهر گیرد پناه. اسدی. به بزمگاه تو شاهان و خسروان خُدّام به رزمگاه تو خانان و ایلکان حُجّاب. مسعودسعد. در آن معرکه عارض رزمگاه برآراست لشکر به فرمان شاه. نظامی. کجا او به تنها زدی بر سپاه گریز اوفتادی در آن رزمگاه. نظامی. گرد از دل رمیده تا کی به خون بشوییم نی چشم عاشقانیم نی خاک رزمگاهیم. کلیم کاشی (از آنندراج). و رجوع به رزمگه و ناوردگه و مترادفات دیگر کلمه شود، اردو. (لغات ولف) : چو بگزارد پیغام سالار شاه بگفت آنچه دید اندر آن رزمگاه. فردوسی. و رجوع به رزمگه شود. ، جنگ و زد وخورد. (لغات ولف) : کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی شود شسته پاک از گناه. فردوسی. اگر سر بپیچی ز فرمان شاه مرا با تو کین خیزد و رزمگاه. فردوسی. شما را به آسایش و بزمگاه گران شد بدینسان سر از رزمگاه. فردوسی