جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین). رزم جو. جنگی. مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن. (فرهنگ لغات شاهنامه). جنگی. جنگ آور: وز آن دورتر آرش رزم توز چو گوران شه آن گردلشکرفروز. فردوسی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
عمل رزم ساز. (فرهنگ فارسی معین). صفت رزم ساز. رزمجویی. رزمخواهی. جنگجویی. آمادۀ جنگ شدن. آغاز جنگ. رزم آغازیدن: کسی خنجرش رزم سازی گرفت همی در کفش مهره بازی گرفت. اسدی. و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی و... در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 از ج 3 ص 323)