جدول جو
جدول جو

معنی رای

رای((رَ))
اندیشه، فکر، تدبیر، عقیده، اعتقاد، شور، مشورت، قصد، عزم، رأی
تصویری از رای
تصویر رای
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با رای

رای

رای
فکر، اندیشه، تدبیر، طرح، نقشه اندیشه و تدبیر، پنداشتن، تدبیر خردمندانه، دیدن، دانستن، پارسی تازی گشته رای (خرد عقل) بوشا اندیشه فکر، عقیده اعتقاد، شور مشورت، قصد عزم، جولان خاطر است در مقدماتی که امید میرود که منتج به نتیجه گردد، نظر حاکم درباره مدعی و مدعی علیه حکم، نظر قاضی در تفسیر قانون. یا اصحاب قیاس اصحاب قیاس پیروان ابو حنیفه جمع آرا
فرهنگ لغت هوشیار

رای

رای
اندیشه، فکر، عقل، عقیده، تدبیر، عزم
لقب و عنوان برای پادشاهان و فرمانروایان هند، راج، راجه، برای مِثال همی نگون شود از باس و از مهابت شاه / به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای (عنصری - ۲۹۱)، پادشاه، حاکم
رای
فرهنگ فارسی عمید

رای

رای
عقیده، نظر، اندیشه، عقیدۀ کسی یا کسانی دربارۀ چیزی یا کسی، در علوم سیاسی برگه ای که نشان دهندۀ نظر فرد در مورد یک امر سیاسی، به ویژه انتخابات است مثلاً رأیش را در صندوق انداخت، حکم دادگاه، قضاوت، اظهارنظر
رأی ثاقب: رأی نافذ، رأی روشن
رای
فرهنگ فارسی عمید

رای

رای
نامی که بدان حکمرانان نواحی هند را بازخوانند. راجۀ هند. (غیاث اللغات). راجه و پادشاه هند. ج، رایان. (ناظم الاطباء). پادشاه هند. (شرفنامۀ منیری). نام پادشاه هندوان. (از فرهنگ سروری). لقب شاهان هند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 16). پادشاه هندرا رای گویند. (مجمل التواریخ و القصص). لقب امیر قنوج. (از حدود العالم). در سنسکریت رای بمعنی راجه و پادشاه است از ریشه رج، رنج، رینج بمعنی سلطنت کردن، حکومت کردن. (از حاشیۀ برهان چ معین). لقب ملوک هند. (رشیدی). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان، ترکان را و رای، هندوان را و قیصر، رومیان را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 337). لقب ملوک قنوج است چنانکه خان لقب ملوک ترکستان و شاه لقب ملوک ایران و شار لقب ملوک غرجستان و تبع لقب ملوک حمیر و یمن، و قیصر لقب ملوک روم و آخشید لقب ملوک فرغانه و نجاشی لقب ملوک حبشه و حرقل لقب ملوک شام و اسپهبد لقب ملوک تبرستان و مازندران، و افشین لقب ملوک اسروشنه و مهراج لقب ملوک جزایر بحر شرقی و بطلمیوس لقب سلاطین اسکندریه و نمرود لقب پادشاهان کلدانی و سریانی و فرعون لقب پادشاهان مصر و قبط، و خوارزمشاه و شیروانشاه لقب ملوک خوارزم و شیروان، و مصمعان لقب ملوک دیماوند و ماهویه لقب ملوک مرو و ترخان لقب ملوک سمرقند و رازویه لقب ملوک سرخس و گوزکانان خدا لقب ملوک گوزکانان، و بر این قیاس قنوج معرب کنوج است، و کنوج ملک سند است. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاه هندوان باشد. (فرهنگ اوبهی) :
پیام شهنشاه با وی بگفت
رخ رای هندی چو گل برشکفت.
فردوسی.
چو آن نامۀ رای هندی بخواند
برخ آب دیده همی برفشاند.
فردوسی.
نگار رخم را ز قنوج رای
فرستد همی سوی خاورخدای.
فردوسی.
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد.
فردوسی.
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
به قنوج بهرامشاه است رای.
فردوسی.
گاهی بدریا در شوی، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان، گه تگین.
فرخی.
ز جنگ شار سپه را به جنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار.
فرخی.
همی نگون شود از بأس و از مخافت تو
به تُرک، خانه خان و به هند، رایت رای.
عنصری.
ای خداوندی که فرمان ترا ماند همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر، تاج رای.
منوچهری.
و هنوز به جیلم بود که خبر رای بزرگ و احوال رای کشمیر رسید و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شام ماند و نه شیرو نه رای ماند و نه رام.
نجیبی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد واقبال دستیار.
مسعودسعد.
داده رایان به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار.
مسعودسعد.
بعد از آن نریمان را بهندوستان فرستاد [جمشید تا پسر رای هندو را بگرفت که عاصی شده بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 42). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله ص 480). رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مَثَل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله ص 318).
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر به روم رام و مسخر به هند رای.
سوزنی.
ری بدین طوطی ز هند و رای به
خدمت ری هندی و رایی فرست.
خاقانی.
و از راههای دور رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب شورانند و آنرا سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414). و از خزاین چند رای از زر و سیم و جواهر نفیس و یواقیت ثمین سه هزار بار هزار دینار حاصل شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419).
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای.
نظامی.
بعون ایزدار فرمان دهی کمتر غلامی را
بیک ساعت نشاند رای و خان را رایی و خانی.
ابوعلی مروزی.
طمع کرده رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زآن بت سنگدل.
سعدی.
و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند. (نزهه القلوب ج 3 ص 108).
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
زآن سان که رای تابع قول برهمن است.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
صف آرای شد کشورآرای هند
روان شد به میعادگه رای هند.
هاتفی (از شعوری).
- رای برین، مهاراجه. (یادداشت مؤلف). راجۀ بزرگ. بزرگ راجگان:
بهو شاه قنوج و رای برین
درودت فرستاد و چندآفرین.
اسدی.
- رای بهیم، حاکم و فرمانروا و راجۀ بهیم که نام شهری است در هند، و آنرا ’بهیم نغز’ و ’بهیم نگر’ نیز گویند:
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل بر نشاط و ناز و بطر.
فرخی
لغت نامه دهخدا

رای

رای
جَمعِ واژۀ رایت، (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به رایت شود
لغت نامه دهخدا

رای

رای
دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی باختر شوسۀ عمومی مشهد - زاهدان، این ده در دامنۀ کوه قرار گرفته است و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 117 تن میباشد، آب ده از قنات تأمین میشودو محصول عمده آن غلات و لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا