جدول جو
جدول جو

معنی ذی عقل

ذی عقل((عَ))
خردمند، دارنده عقل، بخرد، جمع ذوی العقول
تصویری از ذی عقل
تصویر ذی عقل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با ذی عقل

بی عقل

بی عقل
اَحمَق، کُودَن، کَم خِرَد، اَبلَه، خام ریش، بَدخِرَد، تاریک مَغز، کانا، تَپَنکوز، نابِخرَد، دَنگ، خَرطَبع، سَبُک رای، ریش کاو، لادِه، کَردَنگ، دَبَنگ، غَمر، کَهسَلِه، کاغِه، کَم عَقل، غُتفَرِه، دَنگِل، خُل، شیشِه گَردَن، چِل، گول، گَردَنگَل، اَنوَک، فَغاک
بی عقل
فرهنگ فارسی عمید

بی عقل

بی عقل
مُرَکَّب اَز: بی + عقل، احمق. (یادداشت مؤلف)، بی دانش. (آنندراج)، معتوه. عتاهیه. مأموه. (منتهی الارب)، بی هوش. بی شعور. دیوانه. (ناظم الاطباء)، بی خرد:
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بی عقل هرمس و هرماس.
ناصرخسرو.
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش.
سعدی.
آنانکه بدیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
سعدی.
رجوع به عقل شود
لغت نامه دهخدا

بی عقل

بی عقل
ابله، خشک مغز، خل، سفیه، کانا، بی خرد، کودن، مجنون، نادان، نفهم
متضاد: خردمند، عاقل، بخرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد