رجل ٌ ذمیم، مردی نکوهیده، هرچیز نکوهیده. ناستوده. مذموم. زشت. ناخوش: طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند ورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم. فرخی. بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم. ابوحنیفۀ اسکافی. چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم. سوزنی. ابوعلی همچنان بر عادت ذمیم و اخلاق لئیم مستمر خویش قساوت پیش گرفته. (ترجمه تاریخ یمینی خطی مؤلف ص 89). یکدیگر را بر افعال ذمیم و اقدام بر آن کار شنیع ملامت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخۀ ص 171). بود قبطی جنس فرعون ذمیم بود سبطی جنس موسای کلیم. مولوی. امر عاجز را قبیح است و ذمیم خشم بدتر خاصه از رب ّ رحیم. مولوی. ، بئرٌ ذَمیم، چاه بسیارآب، چاه کم آب. از اضداد است
دمیدگی پوست که بر روی از گرما یا گر پیدا آید، نم یا شبنم که بر درخت افتد و از خاک که بر وی نشیند پاره ای گل گردد، سپیدی که بر بینی بزغاله باشد، چیزی چون بیضۀ مور که از مسام ّ نرمۀ بینی (از طرف وحشی) بیرون آید، آب ناخوش و مکروه، گمیز. شاش، آب مانند آب بینی که از نرۀ تکه برآید، شیری که از پستان گوسفند چکد، آب بینی چون تنک بود. ج، ذمم