جَمعِ واژۀ ذَکر. مردان. نران. نرینگان. ذکوره. ذِکار. ذِکارَه. ذُکران. ذِکَرَه. مقابل اناث: اولاد ذکور، پسران: برّ تو بر تن وضیع و شریف مهر تو در دل اناث و ذکور. مسعودسعد. از تو نوشند از ذکور و از اناث بی دریغی در عطاها مستغاث. مولوی. اگر ببودی مرآت درلباس ذکور ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان. سلمان ساوجی. ، ذکورالبقل، تره که دراز و سطبر باشد. بقول درشت و تلخ، تره که ناپخته نتوان خوردن، مقابل احرارالبقول، ذکور عشب، درشت و غلیظ و خشنها از گیاه. تره های سخت و زفت: قیل هو (ای عضرس) من اجناس الخطمی و قیل هو من ذکورالبقل. (تذکرۀ ضریر انطاکی)، ذکورالأسمیه، باران که سرما و سیل آرد، ذکور نخل، خرمابنان بی ثمر، ذکور حق. جَمعِ واژۀ ذکرالحق، چکها، صکها. صکوک. ذکور حقوق، ذکورالطیب، ذِکارهالطیب و ذکورهالطیب، یعنی عطرها و خوشبویها که جامه رنگین نکنند و از این روی مردان نیز توانند آن را بکار بردن، شعوری گوید: آهن دمشقی را گویند
یادگیر. باحافظه. با ذاکره. نیکو یادگیرنده. ذکیر. نیکو به یاد دارنده. صاحب ذاکرۀ قوی. نیکو ذاکره: ان کنت کذوباً فکن ذکوراً. و در الجماهر بیرونی این مثل را بدینگونه آورده است: اذا اردت ان تکذب فکن ذکوراً و لا تستشهد بحی ّ حاضر، یردّه علیک و اقصد فیهاالموتی فأنه غیب علی الابد. (الجماهر ص 105) ، آهن پولاد و نیکو