فرا پیش آوردن، از جای اصلی بنزدیک خود آوردن، مقابل پس نهادن: آینه ای که پیش نه از دل صافی گهر صورت خود را بین معنی اشیاطلب، (وحشی)، برابر چیزی گذاشتن برای منع عبور ایجاد مانع و سد کردن: ای پای بست عمر، تو بر رهگذار سبیل چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا. (سعدی)، برابر چشم نهادن نصب العین ساختن: چون پادشاهی برکسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیرین بابک پیش نهاد. یا پا (قدم) پیش نهادن، اقدام کردن مقدم شدن: قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر باز مانی ز دد کمتری. (سعدی)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اِجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
مقابل پس نهادن. جلو گذاردن. فرا پیش آوردن. از آنجا که بود فراتر آوردن. حرکت دادن بسوی مقابل: چو برداشت خسرو پی از جای خویش نهاد آن زمان زاد فرخ به پیش. فردوسی. آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد الا بکرم پیش نهد لطف تو گامی. سعدی. قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر با زمانی ز دد کمتری. سعدی. ، مقابل و برابر قرار دادن. پیش روی گذاردن: بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهادپیش. فردوسی. یکی تخت زرین نهادندپیش همه پایه هاچون سر گاومیش. فردوسی. زیبا نهاده مجلس و زیبا نهاده جای ساز شراب پیش نهاده رده رده. شاکر بخاری. اباهای الوان ز صد گونه بیش به خوانهای زرین نهادند پیش. اسدی. منه عیب خلق ای فرومایه پیش که چشمت فرو دوزد از عیب خویش. سعدی. ، برابر چیزی گذاردن منع عبور را. گذاردن برابر چیزی چون سدی و مانعی: ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی، مرگ از قفا. سعدی. ، نصب العین ساختن. برابر چشم نهادن. بر آن رفتن: چون پادشاهی بر کسری انوشیروان عادل قرار گرفت عهود اردشیر بن بابک پیش نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). - پا پیش نهادن، اقدام کردن. مقدم شدن
زین کردن اسب و دیگر چارپایان را. اسراج. زین بستن: به ده پیل بر، تخت زرین نهاد به پیلی دو پرمایه تر زین نهاد. فردوسی. بفرمود تا اسب را زین نهند به بالای او زین زرین نهند. فردوسی. گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین. فردوسی. فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زرکند. خاقانی. سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جل زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین. جمال الدین سلمان (از آنندراج)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن: لاله از شرم چهره، رنگ نهاد شکر از شور خنده تنگ نهاد. ظهوری (از بهار عجم). ، رنگ کردن. رنگین کردن: ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا. واله هروی (از آنندراج)