جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دمغ

دمغ

دمغ
سر شکستن، سر درد سر خورده بور: چون دید حرفش درست در نیامد دمغ شد
دمغ
فرهنگ لغت هوشیار

دمغ

دمغ
شکستن سر کسی را چنانکه به دماغ رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 49) (از اقرب الموارد) ، زدن بر دماغ کسی، درد رسانیدن آفتاب به دماغ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذبح کردن جهت مهمانی کسانی گوسپند لاغر و یا گوسپند فربه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نیست کردن. نابود کردن. (یادداشت مؤلف) ، غالب آمدن حق بر باطل و از میان بردن آن. (از اقرب الموارد) ، باطل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49) ، خوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). مغلوب کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

دمغ

دمغ
سرشکسته. (ناظم الاطباء). سرخورده. بور: چون دید حرفش درست درنیامد دمغ شد، خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

دماغ

دماغ
مغز سر، ماده ای که در میان جمجعه قرار دارد، بینی هم گویند
دماغ
فرهنگ لغت هوشیار