جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دلبند

دلبند

دلبند
کسی که انسان او را از ته دل دوست بدارد مانندِ فرزند عزیز، بسته شده به دل، معشوق، محبوب
دلبند
فرهنگ فارسی عمید

دلبند

دلبند
دل بند. عمامه. (مقدمه الادب زمخشری ص 62). دستار و عمامه و تاج و کلاه و دیهیم. (ناظم الاطباء). دولبند. تول بند: دلبند کاغذ، فروقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دولبند شود
لغت نامه دهخدا

دربند

دربند
در قید، گرفتار، اسیر، کوچۀ بن بستی که در داشته باشد، راه تنگ و باریک در کوه، راه میان دو کوه، دره، دِژ
در بند بودن: گرفتار بودن، اسیر بودن، زندانی بودن
در بند کردن: مقید ساختن، اسیر کردن، زندانی کردن
دربند
فرهنگ فارسی عمید

گلبند

گلبند
باغبان: همچو گلبندی که تا افتد گلی بندد بجا داغ دیگر می نهم یک داغ چون بهتر کنم. (نظام دست غیب)، نوعی پارچه ابریشمین رنگین
فرهنگ لغت هوشیار

دربند

دربند
در قید، درصدد، به قصد. ضح به این معنی لازم الاضافه است
دربند چیزی بودن: بدان علاقه داشتن
دربند
فرهنگ فارسی معین

دربند

دربند
کوچه بن بستی که در داشته باشد، دره، راه میان دو کوه، قلعه
دربند
فرهنگ فارسی معین

دربند

دربند
آنکه در بند است. محبوس. مقید. اسیر:
ای ماهمه بندگان دربند
کس را نه بجز تو کس خداوند.
نظامی.
در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست
نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی
ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست.
سعید اشرف (از آنندراج).
- دربند کسی یا چیزی بودن، در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن:
نه دربند گاهم نه دربند جاه
نه خورشید خواهم نه روشن کلاه.
فردوسی.
و چون ایاک نعبد یعنی بندۀ توام و ترا پرستم (گوید) و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست، بندۀ آنست. (کیمیای سعادت).
دو حاجت دارم و دربند آنم
برآور زآنکه حاجتمند آنم.
نظامی.
به نیک و بد مشو دربند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند.
نظامی.
برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن
چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
ببین لکنتش در زبان تا بدانی
که دربند او هست شیرین زبانی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
هرچه دربند آنی بندۀ آنی. (امثال و حکم).
- دربند چیزی نبودن، علاقه مند نبودن. دلبستگی نداشتن به چیزی. (فرهنگ عوام).
- دربند غیر بودن، کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج) :
نازم برسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند.
؟ (از آنندراج).
، محاصره. دربندان. شهربند:
به دربند سجستان آنکه روکرد
مثال کردۀ حیدر به خیبر.
ازرقی
لغت نامه دهخدا