معنی دستگزار - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با دستگزار
دستگذار
- دستگذار
- مددکار، ممد، معاون، آن چه بر دست جای گیرد، تحفه، یادگار
فرهنگ فارسی معین
استیزار
- استیزار
- دستور گماردن دستور گرداندن، به دستوری پرداختن ویچیری (وزیری)، گرد کردن و بردن
فرهنگ لغت هوشیار
خدمتگزار
- خدمتگزار
- کارمند جز: کارمندک پریستک نوکر مستخدم، یا خدمتگزار جز. مستخدمی که در ادارات و موسسات بخدمات کوچک مسئولست، مهربان مشفق
فرهنگ لغت هوشیار
دست کار
- دست کار
- کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید