دست جنبانیدن. عجله کردن. شتاب کردن: دست بجنبان، بشتاب. عجله کن ! ، به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع: دست نی تا دست جنباند به دفع نطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی. ، فرار کردن
سر تکان دادن، سر تکان دادن ستایش و تحسین را. باتکان دادن سر نمودن خشنودی و رضایت را: به بایستگی خورد و جنباند سر که خوردی ندیدم بدینسان دگر. نظامی. ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنباند کس. نظامی. رجوع به مادۀ بعد شود
حرکت دادن دم. جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف) : سگ پی لقمه چو دم جنباند عاقل آن را نه تواضع خواند. جامی. ، کنایه است از تملق و مزاج گویی، و آن از دم جنباندن سگ مأخوذ است، زیرا سگ در پیش صاحب خود چنان کند. تملق و تبصبص نمودن. تملق. تبصبص. (از یادداشت مؤلف)