جدول جو
جدول جو

معنی دست باز کردن

دست باز کردن((~. کَ دَ))
رها کردن آن چیز
تصویری از دست باز کردن
تصویر دست باز کردن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با دست باز کردن

پوست باز کردن

پوست باز کردن
کندن پوست حیواندرخت میوه دانه و جز آن، صریح سخن گفتن، درد دل گفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پوست باز کردن

پوست باز کردن
کندن پوست حیوان یا میوه و درخت و دانه و جز آن. پوست کندن. پوست کردن. سلخ (در حیوان). (دهار). تقشیر. ادم. جزر. (دهار). سلوخ. قشر. لحی. تلاحی. لحو. (منتهی الارب). التحاء. (تاج المصادر). سحج. قرم. شصب. سب ء. تبصّل. تبصیل. نبق. مشن. (منتهی الارب). شطب. (تاج المصادر بیهقی). تجرید. جفل. (منتهی الارب). تجفیل. جلف. تجلید. جرش. سفن. (تاج المصادر). هلت. (منتهی الارب). جحش. جرد. تشذیب. قشو. (تاج المصادر). التفاء. تقشیه. (منتهی الارب) : مادرش گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست بازکردن دردش نیاید. (تاریخ بیهقی). قرف، پوست بازکردن ریش. (تاج المصادر). قلف، پوست باز کردن درخت و خشودن (پیراستن). (منتهی الارب). اجتزار، پوست باز کردن اشتر. (تاج المصادر). نجو، انجاء، پوست از گوشت بازکردن. (تاج المصادر). جلط، پوست بازکردن از آهو ماده. امظظت العود الرطب، پوست بازکردم از چوب تر تا خشک گردد. لغت اللحاء عن الشجر، پوست بازکرد از درخت. لتخ فلاناً بالسوط، پوست بازکرد بتازیانه او را. شذب، پوست بازکردن از درخت. (منتهی الارب) ، کنایه از اظهار ته دلی کردن و گفتن باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دست دراز کردن

دست دراز کردن
کشیده و ممتد کردن دست. منبسط ساختن دست:
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی.
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.
سعدی.
، کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان دادن جایی. دست به سمت یا بسوی یا بجانب یا بطرف کسی یا چیزی دراز کردن. پیش آوردن دست برای گرفتن چیزی یا کسی:
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود. (گلستان سعدی).
چشمت به سعی فتنه در غمزه بازکرد
زلفت بظلم دست تطاول دراز کرد.
کمال خجند (از آنندراج).
بقدح دست مکن پیش خم باده دراز
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب (از آنندراج).
- دست به چیزی درازکردن، از آن برگرفتن. پاره ای از آن برداشتن:
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
بآن درجها دست کردی دراز.
نظامی.
- دست پیش کسی یا به جائی دراز کردن، کنایه از گدائی و دریوزگی کردن. (آنندراج). به کدیه چیزی خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
سعدی.
هم اینجا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست باز.
سعدی.
از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی. (گلستان سعدی).
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
صائب.
از بهر بوی دوست دو عالم گر آن پرست
دستی دراز پیش صبائی نکرده ایم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، دست به دعا داشتن، منع کردن. (آنندراج). دست پیش کسی داشتن، تاختن بر کسی. حمله بردن بر کسی: دندانی باید نمود تا... بدانند که خوارزم شاه خفته نیست و زودزود دست بوی دراز نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337) ، دست یافتن بر چیزی. (از آنندراج) ، دست زدن. شروع کردن. دست یازیدن. دست بردن. اقدام کردن:
بدین نامه من دست کردم دراز
بنام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردن فراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

سر باز کردن

سر باز کردن
خلق کردن. ایجاد کردن:
حصار جهان را که سر باز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد.
نظامی.
، افتتاح کردن. آغاز کردن. شروع کردن:
شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند
که از شخص شتر سر باز کردند.
نظامی.
، منفجر شدن جراحت و ریش
لغت نامه دهخدا

دست وا کردن

دست وا کردن
دست گشادن. بازکردن دست:
کاکل چه گنه دارد دستش ز وفا واکن
هر فتنه که می بینی در زیر سراپرده است.
صائب
لغت نامه دهخدا