معنی دست آموز
دست آموز
تربیت یافته، اهلی، انس گرفته
تصویر دست آموز
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با دست آموز
دست آموز
دست آموز
آموخته، پرورش یافته بدست
فرهنگ لغت هوشیار
دست آموز
دست آموز
جانور وحشی که تربیت یافته و با صاحبش انس گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
دست آموز
دست آموز
آمخته، اهلی، تربیت شده، رام
متضاد: وحشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دست نماز
دست نماز
وضو
فرهنگ واژه فارسی سره
دست آویز
دست آویز
تمسک، عذر
فرهنگ واژه فارسی سره
اسپ آموز
اسپ آموز
رایض نگهبان و پرورشگر اسب مهتر اسب
فرهنگ لغت هوشیار
اسب آموز
اسب آموز
رایض نگهبان و پرورشگر اسب مهتر اسب
فرهنگ لغت هوشیار
دست نماز
دست نماز
وضو، آبدست، شستن، روی و دستها و مسح کردن سر و پاها
فرهنگ لغت هوشیار
دست موزه
دست موزه
دستاویز، آلت
فرهنگ لغت هوشیار