دست گزین دست گزین آن چه که با دست آن را انتخاب کرده باشند، دست چین. منتخب، برگزیده، آن که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت، اسب کوتل فرهنگ فارسی معین
درم زدن درم زدن سکه زدن. طبع. (دهار). میخ کردن سکه. ضرب کردن سکه: مَسَکّه، آن جای که درم زنند. (دهار) لغت نامه دهخدا
درم زن درم زن درم زننده. زنندۀ درم. آنکه درم سکه کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضرّاب. (دهار) (مهذب الاسماء) : برگ بنفشه بخم چو پشت درم زن نرگس چون عشر در میان مجلد. منوچهری. نرگس میان باغ تو گوئی درم زنیست اوراق عشرهای مجلد کند همی. منوچهری لغت نامه دهخدا