جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با درم گزین

درم گزین

درم گزین
کسی که پول خوب و بد را از هم جدا کند، درم گزیننده، درم سنج، صراف
درم گزین
فرهنگ فارسی عمید

دست گزین

دست گزین
آن چه که با دست آن را انتخاب کرده باشند، دست چین. منتخب، برگزیده، آن که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت، اسب کوتل
دست گزین
فرهنگ فارسی معین

دست گزین

دست گزین
هر چیز انتخاب شده، چیزی که آن را با دست جدا کرده و برگزیده باشند
دست گزین
فرهنگ فارسی عمید

درم زدن

درم زدن
سکه زدن. طبع. (دهار). میخ کردن سکه. ضرب کردن سکه: مَسَکّه، آن جای که درم زنند. (دهار)
لغت نامه دهخدا

درم زن

درم زن
درم زننده. زنندۀ درم. آنکه درم سکه کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضرّاب. (دهار) (مهذب الاسماء) :
برگ بنفشه بخم چو پشت درم زن
نرگس چون عشر در میان مجلد.
منوچهری.
نرگس میان باغ تو گوئی درم زنیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا