جدول جو
جدول جو

معنی دایر شدن

دایر شدن((~. شُ دَ))
به گردش افتادن، به جریان افتادن، آباد شدن، معمور شدن
تصویری از دایر شدن
تصویر دایر شدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با دایر شدن

دایر شدن

دایر شدن
بگردش انداختن (مدرسه را دایر کرد)، آباد کردن معمور کردن
دایر شدن
فرهنگ لغت هوشیار

دایر شدن

دایر شدن
گردان شدن. آباد و معمور شدن: زمینهای بایر دایر شد، بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد، به راه افتادن. از نو براه افتادن. گردش از سر گرفتن. بگردش افتادن. بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر شده است، بازست و کار میکند و تعطیل نیست، تأسیس شدن. ایجادشدن: مدرسه و پاسگاهی در آن دایر شده است، تأسیس شده است. ایجاد شده است، رواج یافتن. رائج شدن، متعلق و بازبسته شدن: امر دایرشده است بگفتن و نگفتن، بدین دو بازبسته شده است
لغت نامه دهخدا

داور شدن

داور شدن
حاکم و قاضی شدن. درمقام قضا و حکومت قرار گرفتن. حکم شدن:
اگر داد و بیداد داور شوند
بود داد تریاق و بیداد سم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

دائر شدن

دائر شدن
مقابل بائر شدن. آباد و معمور گشتن. زیر کشت درآمدن (زمین) ، رواج یافتن. از رکود برآمدن. برپا گردیدن. پادار گشتن: دائر شدن امر، قرار گرفتن آن
لغت نامه دهخدا

دلیر شدن

دلیر شدن
دلاور شدن. دلیر گشتن. شجاع شدن. استیساد. اقدام. بأس. بساله. بطاله. بطوله. تجرؤ. شجاعه. (دهار). نجده. نهاک. نهاکه. (تاج المصادر بیهقی) : دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558) ، جری شدن. بی پروا شدن. گستاخ گشتن. جسور شدن. اجتراء. (تاج المصادر بیهقی). تجاسر. (از منتهی الارب). جراءه. جراءه. (دهار). جساره. شطاره:
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ.
فردوسی.
بدست کسان چون توان گشت شیر
نباید ترا پیش اوشد دلیر.
اسدی.
نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند و نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). با بزرگ و کوچک مزاح نباید کرد، که بزرگ کینه ور گردد و کوچک دلیر شود. (منسوب به ارسطو از تاریخ گزیده) ، چیره شدن:
بر آفاق شد گاو گردون دلیر
بر آمد ستاره چو دندان شیر.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دیر شدن

دیر شدن
تأخیر شدن. به تأخیر افتادن:
و گر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست.
سعدی.
، مدتی گذشتن. دیر زمانی سپری شدن: مدتی اتفاق دیدن او نیفتاد کسی گفت دیر شد که فلان را ندیده ای. (گلستان).
بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش
که دیر شد که قرینان ندیده اند قرین.
سعدی.
، دیر رفتن. تأخیر کردن دررفتن به جایی. با تأنی رفتن:
همی آمد آواز کوپال و کوس
به لشکر همی دیر شد گیو و طوس.
فردوسی.
، فوت شدن و گذشتن زمان:
مکر او معکوس او سرزیر شد
روزگارش برد و روزش دیر شد.
مولوی.
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزی است روزش دیر شد.
مولوی.
، تمام شدن و خراب شدن. (غیاث). خراب گشتن و فاسد بودن. (آنندراج) ، کنایه از مردن و فوت شدن باشد. (برهان). کنایه از مردن. (آنندراج). فوت شدن. (غیاث) ، کنایه از دور شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا