دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن: که بیجان شده بازیابدروان و یا پیرسر مرد گردد جوان. فردوسی. همه بوم و بربازیابیم و تخت ببار آید آن خسروانی درخت. فردوسی. امیر عالم عادل محمد محمود که روزگار بدو بازیافت عدل عمر. فرخی. (خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چرخ گرفته بملک او شرف و جاه دهر بدو بازیافته سروسامان. ناصرخسرو. چند گوئی که نشنوندت راز چند جوئی که می نیابی باز. مسعودسعد (دیوان ص 65).
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن: تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی. اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب). آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگیرد گلوی ظلام. ناصرخسرو. بیابد کنون داد بلبل که بستان همی خیل نیسان و آزاردارد. ناصرخسرو
مقابل داو یافتن، کنایه از نانشستن نقش باشد بمراد. (برهان). کنایه از اینست که نقش بعیش و مراد ننشیند. چیزی بدلخواه نیافتن. ناکامی. مقابل نشستن نقش است بمراد: حجام به نرد عیش غم داو نیافت در عرصۀ غم بغیر غم داو نیافت داغ تو اگر چه نقش بسیار نشاند تا درد دلم نکرد غم، داو نیافت. ظهوری. رجوع به ترکیب داو نیافتن ذیل لغت داو شود