نشان دارکردن، نشان داغ نهادن بر کسی یا حیوانی، لکه دار کردن. رنگ خلاف رنگ اصلی متن بر آن پدیدآوردن، معیب کردن. (از آنندراج) ، مصاب کردن بمرگ یا کشتن عزیزی یا فرزندی
ستیزه کردن. درافتادن: اندر دو چشم خویش زند خار خشک مر دشمنی که با توکند خارخار. فرخی. تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم پیش تو نایدو نکند با تو خارخار. منوچهری
آگاهی دادن. اطلاع دادن. (از ناظم الاطباء) : وگر دانم که عاجز گشتم از کار کنم باری شهنشه را خبردار. نظامی. زی پدرش رفت و خبر دار کرد تا پدرش چارۀ آن کار کرد. نظامی. همان یار خود را خبردارکرد که اونیز خورد آب از آن آبخورد. نظامی. ، فهمانیدن، هوشیار کردن، پند دادن. (از ناظم الاطباء)