معنی خطف - فرهنگ فارسی معین
معنی خطف
- خطف((خَ))
- ربودن، به سرعت ربودن چیزی، خیره کردن برق چشم را
تصویر خطف
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با خطف
خطف
- خطف
- بهی. بهبودی. شفا. علاج. (یادداشت بخط مؤلف). منه: مامن مرض الاوله خطف، نیست آزاری که مر او را بهی و شفا نیست. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خطف
- خطف
- ربودن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج المصادر بیهقی). منه: خطف الشیی ٔ خطفاً، خیره گردانیدن برق بینایی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطف البرق الحجر. (منتهی الارب) ، استراق سمع کردن شیطان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطف الشیطان السمع، استراق سمع کرد شیطان، کندن از جایی. برداشتن از جایی چنانکه کاروان یا کشتی می کند. (یادداشت بخط مؤلف). ثم تخطف المراکب - ای تقلع - الی بحر هرکند. (اخبار الصین و الهند ص 8 سطر 5). فاذا عبی المتاع بسیراف استعذبوا منهاالماء و خطفوا و هذه لفظه یستعملها اهل البحر یعنی یقلعون الی موضع یقال له مسقط. (اخبار الصین و الهندص 7 سطر 10). فتخطف المراکب منها الی بلاد الهند و تقصد الی کولم ملی. (اخبار الصین و الهند ص 8 سطر10)
لغت نامه دهخدا