جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با توج

توج

توج
بهی به آبی. پارسی تازی گشته، توژ پوست درختی که بر زین اسب و کمان پوشند، میوه به که آن را بهی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار

توج

توج
بِه، درختی شبیه سیب با برگ های کرک دار، میوۀ زرد رنگ و آب دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد
توج
فرهنگ فارسی عمید

توج

توج
بهی را گویند و آنرا بِه ْ نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)، میوه ایست که آنرا بِه ْ و بهی گویند، (برهان)، میوۀ بهی، (فرهنگ رشیدی)، میوۀ به که آنرا بهی نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، در لاهیجان بِه ْ را گویند و در رامیان آنراشغال به نامند، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، سفرجل، (فهرست مخزن الادویه)، بهی، (الفاظ الادویه)، فلزی که مرکب است از مس و روی و آنرا برنج نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به دزی ج 1 ص 156 شود
لغت نامه دهخدا

توج

توج
لغتی است در تَوَّز که شهریست به فارس. (منتهی الارب). نام شهریست در فارس میانۀ بلوک کازرون و شولستان ممسنی و بلوک خشت، و در کتابهای لغت و تایخ نوشته است تَوَّج به فتح و تشدید واو وفتحه، شهری است در فارس نزدیک کازرون، چون در گودی واقع شده هوای بسیار گرم و نخلستان بسیار دارد. خانه های آن از خشت خام و دوری آن از شیراز سی ودو فرسنگ است، و این شهر را لوّز، به تشدید واو و تَوْز بفتح تا و سکون واو نیز گویند و پارچۀ لطیف خوش رنگ ریسمانی را در این شهر می بافند و آن را توزی گویند. در صدراسلام جنگهائی در این شهر اتفاق افتاد و اکنون از این شهر اسمی و رسمی باقی نمانده است. (فارسنامۀ ناصری) : چون سال بیست وسه اندرآمد از هجرت پیغمبر صلی الله علیه وسلم، عمر را به اول سال خبر آمد که شهرک که ملک فارس است سپاه بسیار گرد کرده است به توج. و توج آن شهر است که وی را به پارسی توز خوانند و آن جامه های توزی از آنجا آورند. به کرانۀ فارس است ازسوی اهواز. (ترجمه طبری بلعمی). حکم بن العاص برادرعثمان بن العاص روی به شیراز نهاد و شهرک پیشباز آمداز توج با سپاهی بسیار از عجم همه با سلاح تمام... (ترجمه طبری بلعمی). و اعمالی که بر ساحل دریا بود بگشادند و به توج آمدند و بگرفتند و آنجا مقام کردند و این توج از کورۀ اردشیرخوره است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 114). توج به قدیم شهرکی بزرگ بوده است. مقام عرب را شاید که گرمسیر عظیم است و در بیابان افتاده است و اکنون خود نیز خرابست و از آن عرب که قدیم بودند کس نماند. پس عضدالدوله قومی را از عرب شام بیاورد و آنجا بنشاند و اکنون این قدر عرب که مانده اند از نژاد ایشانند و آب روان نباشد و جامع و منبر هست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135). رجوع به نزهه القلوب ص 116 و ص و المعرب جوالیقی ص 61 و 89 و تاریخ سیستان ص 228 و کامل ابن اثیر ج 3 ص 19 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان و سرزمینهای خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 280 و توز شود
لغت نامه دهخدا

توج

توج
فرورفتن انگشت در چیزی آماسیده و تر، یقال: تاجت اصبعی فیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افسر پوشیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به تاج و تتویج شود
لغت نامه دهخدا

توس

توس
طوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاهزاده و پهلوان ایرانی ملقب به زرینه کفش، فرزند نوذر پادشاه پیشدادی
توس
فرهنگ نامهای ایرانی