جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با تننده

تننده

تننده
آنکه می تند نساج، عنکبوت تنندو، آلتی است جولاهگانرا مکوک
تننده
فرهنگ لغت هوشیار

تننده

تننده
بافَندِه، کسی چیزی را می بافد، پای باف، باف کار، نَسّاج، جولاهِه، حائِک، جولاه، بافت کار
در علم زیست شناسی عَنکَبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتَن، تارتَنَک، کاربافَک، کارتَن، کارتَنَک، شیرمَگَس، مَگَس گیر، تَنَندو، کَراتَن
تننده
فرهنگ فارسی عمید

تننده

تننده
آنکه می تند و کشنده و پیچنده. (ناظم الاطباء). صفت فاعلی از تنیدن. کسی که عمل تنیدن را بجای آورد. رجوع به تنیدن و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

تننده

تننده
عنکبوت. غنده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). عنکبوت. (صحاح الفرس) (زمخشری) (منتهی الارب). بمعنی تندو است که عنکبوت باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تنند و تنندو. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تندو. (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) ، آلتی هم هست جولاهگان را که آنرا مکوک می گویند. (برهان). آنکه جولاهگان ریسمان بدو پیچند. (صحاح الفرس). چوبی که جولاهان سر ریسمان در میان آن نهند و می گردانند تا آن ریسمان که در میان آنست بتند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تندو و تنند و تنندو شود
لغت نامه دهخدا

زننده

زننده
آنکه زند ضارب جمع زنندگان، بد زشت نامطبوع نفرت انگیز تنفر آور: چین لبهایش که دال بر قساوت و بیرحمی بود زننده تر شد، نوازنده ساز مطرب:) ابر زیر و بم شعرا عشی قیس زننده همی زد بمضرابها (عنابها) (منوچهری)، یا سخن زننده سخن درشت ناسزا دشنام
فرهنگ لغت هوشیار

تمنده

تمنده
کسی که زبانش در سخن گفتن میگیرد آنکه حرف را نمیتواندا زمخرج ادا کند
فرهنگ لغت هوشیار