بمعنی طلا باشد که به عربی ذهب خوانند. (برهان). بمعنی تلا است که آن را تلی گویند و طلا، معرب آن است. (انجمن آرا). زر. (ناظم الاطباء). زر که به طلا اشتهار دارد. (فرهنگ رشیدی). زری که به طلا شهرت دارد و طلا معرب همین تله است. (غیاث اللغات) ، پایۀ نردبان و زینه پایه را نیز گفته اند. (برهان) ، کمند و دام. (ناظم الاطباء)
هیئت افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج). هیئت ریختن و افتادن. نوع ریختن و افتادن. (ناظم الاطباء) ، تری، کاهلی، حالت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : هو بتله سوء، اودر حالت بدی می باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) کوزه ای از پوست طلع. (منتهی الارب) (آنندراج). مشربه ای از غلاف طلع. (ناظم الاطباء) ، یک بار افتادن، مصدر است برای مره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مسافتی مانند میدانی. در بعضی از لهجه های ایران مسافتی قلیل. در اصفهان و اطراف آن و در لهجۀ بختیاری یک تله راه، یک میدان. یک فرسنگ سبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مطلق آنچه جانور در آن به قید درآید. (برهان) (از ناظم الاطباء). آنچه جانور در آن به قید درآید چه پرنده و چه درنده. (انجمن آرا). چیزی باشد به شکل قفس که بدان شکار جانوران کنند و آن غیر دام است و از اقسام آن یکی آن است که جانوری در قفس انداخته، به همان قفس جانور دیگرشکار کنند... (آنندراج). در ترکی بمعنی نوعی از دام صیادان طیور، از برهان و سراج و در مصطلحات نوشته که تله به فتحتین چیزی است که آن را به خاک پنهان کرده بدان جانوران را شکار کنند سوای دام و در چراغ هدایت بالفتح و تشدید و تخفیف، حلقه های موی دم اسپ که بدان طیور را شکار کنند. (غیاث اللغات). دام باشد از هر نوعی. (اوبهی). دام. (شرفنامۀ منیری). آلتی از چوب و طناب کرده برای بدام افتادن خرس و تشی و روباه و مانند آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز کیدش چنان ایمنی کاندرو همی دانه بینی نبینی تله. عنصری. کرده پنداری گرد تله ای هروله ای تا درافتاد به حلقش در مشکین تله ای. منوچهری. نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها نه تله بلکه حجرۀ خوش بساط اوکنده تا پله. عسجدی. چنانک آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد. (سندبادنامه ص 47). هم باز دولت تو به جنگ آوردش باز آن دام دیده را که همی ترسد از تله. اثیر اومانی. نفس نفیس او نشود خاضع فلک سیمرغ را کسی نفکنده ست در تله. ابن یمین. روح در کسوت آدم ز پی معرفت است کرده اند این تله در خاک که عنقا گیرند. عبدالرزاق فیاض (از آنندراج). در شکار هزار علت و عیب پیکرش تله ای بدست زمان. ظهوری (ایضاً). - به تله افتادن، گرفتار مشکل غیرمنتظره شدن. درگیر شدن با مشقتی پیش بینی نشده. به فریبی فریفته شدن. - به تله انداختن، کسی را به فریب و زرق گرفتار ساختن. - دم به تله ندادن، تسلیم نشدن. فریب کسی را نخوردن. خود را در ماجرایی ناشناخته و حساب نشده وارد نکردن. - دم کسی را به تله انداختن، دم کسی را لای تله گذاشتن. کسی را باحیله و مکر و ظاهرآرایی تسلیم کردن. کسی را با فریب گرفتار کردن. کسی را ناخواسته در ماجرایی زیانبار درگیر کردن. ، جایی که چاروا در آن بندند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) ، اتویی که بر جامه و امثال آن کشند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، خریطه و جوال، نره، سنگ فسان. (ناظم الاطباء) ، قطعۀ بزرگ از چیزی: یک تله برف. یک تله یخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)