جدول جو
جدول جو

معنی تارم

تارم((رَ یا رُ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تاره
تصویری از تارم
تصویر تارم
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با تارم

تارم

تارم
طارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
تارم
فرهنگ فارسی عمید

تارم

تارم
معرب آن طارم. خانه چوبین چون خرگاه و سراپرده. (انجمن آرا) (آنندراج). خانه چوبین که بر زمین یا بالای عمارتی سازند. (فرهنگ نظام) :
بنشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با پالغ و کدو.
عماره.
ای بسا بادگیر و تارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم.
سنائی.
، گنبد محجری که از چوب سازند و در اطراف باغ گذارند تا مانع از دخول شود. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). محجر و دیوارمانندی از چوب یا آهن که جلو باغ یا ایوان و غیره سازند که اکنون در تلفظ تارمی گفته میشود. (فرهنگ نظام) ، چوب بندی که برای انگور، یاسمین و کدوی صراحی برپاکنند و آنراداربند گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). بضم را لفظ تارم مجازاً در داربست درخت انگور و امثال آن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) :
دختر رز که تو بر تارم تاکش دیدی
مدتی شد که به آونگ سرش درکنب است.
انوری (از آنندراج).
مباد تا بقیامت خراب تارم تاک.
حافظ (از آنندراج).
، کنایه از آسمان نیز هست. (آنندراج) (انجمن آرا). آسمان را تارم گویند. (فرهنگ نظام).
- کبود تارم، تارم کبود:
از بهرچه این کبود تارم
پرگرد شده ست باز و معلم ؟
ناصرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
- نه تارم، نه طبقۀ آسمان. نه فلک:
بنعل اسب بسنبیده خاک هفت اقلیم
ببانگ کوس بدرّیده گوش نه تارم.
کمال اصفهانی (از آنندراج).
رجوع به طارم و تاره شود
لغت نامه دهخدا

تارم

تارم
نام چند شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، شهریست که مردم آنجا همه صاحب حسن می باشند. (برهان) ، نام بلوکی است کوهستانی مابین قزوین و جیلان، نام قصبه ایست در سرحد فارس و کرمان. (فرهنگ نظام). شهرکیست بناحیت پارس میان داراگرد و حدود کرمان. جایی با کشت و برز بسیار و نعمت فراخ. (حدود العالم) ، روستایی به آذربایجان. (منتهی الارب). رجوع به طارم در همین لغت نامه و نزهه القلوب ج 3 ص 187 و 138 و المعرب جوالیقی ص 20، 224 و فارسنامۀابن بلخی ص 129، 159، 161، 162 و قاموس الاعلام ترکی و مرآت البلدان ج 1 ص 334 و مراصد الاطلاع و جغرافیای سیاسی کیهان ص 239 و369 و373 و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا