جدول جو
جدول جو

معنی تاختگاه

تاختگاه
جایی برای تمرین اسب سواری، خطی که اسب های دونده در اسب دوانی در آن می دوند
تصویری از تاختگاه
تصویر تاختگاه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با تاختگاه

تاختگاه

تاختگاه
جای تاخت و تاز، جای دوانیدن اسب، در ورزش در مسابقات اسب سواری، خطی که اسب های دونده روی آن می دوند
تاختگاه
فرهنگ فارسی عمید

تاختگاه

تاختگاه
جایی که در آن اسب را دوانند مسابقه را، پیست، خطی است که اسبهای دونده در اسب دوانی در آن می دوند، (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا

تختگاه

تختگاه
جای تخت، محل جلوس پادشاه، پایتَخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، دارُالسَلطَنِه، دَارُالخِلافَه، سَوادِ اَعظَم، عاصِمِه، دارُالمُلک
تختگاه
فرهنگ فارسی عمید

تختگاه

تختگاه
تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارۀ کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد:
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه.
ابوشکور.
کیی وار بنشست بر تختگاه
بیاسود یک چند خود با سپاه.
دقیقی.
چو بنشست بر تختگاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر.
فردوسی.
بیامد نشست از بر تختگاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند.
ناصرخسرو.
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پایین آن تختگاه.
نظامی.
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیر زمین تخت شاه.
نظامی.
، شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تِلِمْسان، تختگاهی است به مغرب... تونس، تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب).
و گر او شود کشته بردست شاه
به توران نماند سر و تختگاه.
فردوسی.
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
ربودش زمانه از آن تختگاه.
فردوسی.
آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور.
شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان).
پایگه جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند.
نظامی.
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.
نظامی.
و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمطالعلی ص 12). فرمان روان کرد به حکیم رومی دراختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 20).
تختگاه و محطّ دولت بود
مهبط و بارگاه ایمان شد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
لغت نامه دهخدا