تاب خورده تاب خورده پیچیده. تابیده شده: موی چون تاب خورده زوبین است مژه چون آبداده پیکانست. مسعودسعد لغت نامه دهخدا
تاب خوردن تاب خوردن تاب برداشتن، پیچ و خم پیدا کردن، پیچیدندر تاب نشستن و تاب بازی کردن فرهنگ فارسی عمید
تاب خوردن تاب خوردن در تاب نشستن و در هوا آمدن و شدن، در تاب بحرکت آمدن و شدن در هلاچین، در پیچ و تاب شدن و پیچیده شدن: تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم. سعدی لغت نامه دهخدا
شتاب خورده شتاب خورده عجول. (ناظم الاطباء) : دوش از درم درآمد جانان شتاب خورده از بادرنگ مستی از شعله تاب برده. میرزاطاهر. ، متهور و گستاخ. (ناظم الاطباء) لغت نامه دهخدا
تاب خوردن تاب خوردن درپیچ وتاب شدن، تاب بازی کردن، دور زدن، به نوسان درآمدن، نوسان داشتن، مرتعض شدن فرهنگ واژه مترادف متضاد