جدول جو
جدول جو

معنی پوستین دریدن

پوستین دریدن
کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
تصویری از پوستین دریدن
تصویر پوستین دریدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پوستین دریدن

پوستین دریدن

پوستین دریدن
دریدن پوست کسی، پرده از راز نهانی برداشتن افشا کردن راز، در غیبت یا حضور بد کسی گفتن عیبجویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پوستین دریدن

پوستین دریدن
دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن
پوستین دریدن
فرهنگ فارسی عمید

پوستین دریدن

پوستین دریدن
دریدن پوست بر کسی، پرده از راز نهانی برداشتن. افشای راز کردن:
بدشنام مر پاک فرزند او را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
عشق توام پوستین گر بدرد گو بدر
سوختۀ گرم روتا چه کند پوستین.
خاقانی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم خورند.
سعدی.
- پوستین کسی دریدن، یا پوستین بر کسی دریدن،در غیبت یا حضور دشنام و بد او گفتن:
ابا دشمنی پاک فرزند را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
بگیتی نام من هر کس شنیدی
بزشتی پوستین بر من دریدی.
(ویس و رامین).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پوستین کردن

پوستین کردن
پوستین کسی را. او را رسوا کردن مفتضح کردن ویرا بد گویی او کردن
پوستین کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پوستین کردن

پوستین کردن
پوستین کردن کسی را، او را رسوا کردن. ا و را مفتضح کردن. او را عیب کردن. (اوبهی). بدگوئی او کردن. (برهان) :
در رکابش ماه خواهد رفت اگر
اسب حسن اینست کو زین میکند
با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین میکند.
انوری.
پوستینم مکن که از غم و درد
فلکم پوست می بپیراید.
انوری.
معشوقه دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی اینچنین کند
دل پوستین بگازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند.
انوری.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر ترا پوستین نباید کرد.
انوری.
و در قطعۀ ذیل نیز بهمین تعبیر مثلی اشاره است:
پوستینی بخواستیم از تو
تا زمستان بسر بریم در آن
قیمت ما بر تو بود چنانک
قیمت پوستین بتابستان
بده ای خواجه پوستینم هین
پیشتر ز آنکه پوستینت هان (یعنی پوستینت کنم).
کمال اسماعیل.
و در دو بیت ذیل سنائی و انوری معنی پوستین کردن و سوختۀ پوستین را ندانستم:
آنان فسرده اند که شان پوستین کنی
ما را ز غم چو سوختۀ پوستین مکن.
سنائی.
منکر مشو از آنکه تو در پوست نیستی
کآزادگان بخیره ترا پوستین کنند.
انوری
لغت نامه دهخدا

پوست دریدن

پوست دریدن
پاره کردن پوست دریدن چرم. یا پوست دریدن کسی را. سخت بد او را گفتن غیبت وی گفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پوست دریدن

پوست دریدن
پاره کردن پوست. چرم دریدن:
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست دوست.
سعدی.
بتا جور دشمن بدردش پوست
رفیقی که بر خود بیازرد دوست.
سعدی.
عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان
بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست.
سعدی.
دشمن که نمیخواست چنین کوس بشارت
همچون دهلش پوست بچوگان بدریدیم.
سعدی.
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا.
سعدی.
، پوست دریدن کسی را، سخت بد او گفتن. غیبت او کردن:
غنی را بغیبت بدرند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست.
سعدی.
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتۀ بخت برگشته اوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا