تپه، پشته، کتل، برای مِثال سفر خوش است کسی را که با مراد بُوَد / اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)، کوه، سر کوه، زمین پست و بلند پلیدی چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، بَیغوش، مُرغ حَق، مُرغ شَباویز، بوف، کَلِک، پَشک، شَباویز، آکو، مُرغ بَهمَن، مُرغ شَب آویز، پَسَک، چَغو، کَلیک، چوگَک، کوف، اَشوزُشت، کوکَن، کُنگُر، هامِه، پُش، بوم، کول، کوچ، بایقوش
برف ریزها که از شدت هوای سرد مانند زرک از آسمان بریزد. (برهان قاطع). پشک و شبنم که بر زمین افتد. سقیط. (منتهی الارب). بشک. جلید. صقیع، چوبی باشد زرد که بدان مداوا کنند و آن را بعربی وج خوانند. (برهان قاطع)
سر عقبه بود. (لغت نامۀ اسدی). کُتل. بَش. گردنه. گریوه. بند. سرِ کوه: سفر خوش است کسی را که با مراد بود اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش. خسروانی (از لغت نامۀ اسدی). پنج روز ببود با شکار و پیلان از پژ غورک بگذشتند پس از بژ بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). و امیر بتعجیل برفت و به پروان یک روز مقام کرد و از پژ غورک بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 570). ببزم (کذا) و به نخجیر بر کوه و دشت چنین تا پژی بُرز دیدار گشت بر آن تیغ پژ از بر کوهسار تکین تاش با جنگیان ده هزار ز تیغ پژ آمد بپائین کوه بصد؟ صف کین با سپه هم گروه. اسدی. در جناب تو وهم خاطر کژ راست چون لاشه بر گریوه و پژ. عمید لوبکی. پژ چو عقبه است و بوم و بر چو زمین چو زمین لرز بومهن می بین. (صاحب فرهنگ منظومه). ، زمین پست و بلند، کوچه: از نشان دو کونۀ من ِ غُر همه پژ پرنشان پای شتر. سنائی (از فرهنگ شعوری). اگر سنائی چنین شعری دارد معنی کوچه بخصوص از آن مفهوم نمیشود، گل کهنه و نرم. (برهان قاطع) ، کهنه. مندرس، فژ. چرک. ریم. پلیدی. - سر پژ گرفتن، ظاهراً بصورت سخریه و استهزاء کار را به کمال رسانیدن باشد از خوب یا زشت. مثل اینکه امروز گویند، معرکه کردی: ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ تا کی این طبع بد تو که گرفتی سَر پژ. منجیک