جدول جو
جدول جو

معنی پخ

پخ((پَ))
چیز پهن و صاف که لبه آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد، پخت
تصویری از پخ
تصویر پخ
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با پخ

پخ

پخ
پَخ. آوازی که بدان خرگوش و نوع او را رمانند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان برانند. (برهان).
- به او پخ کنند زهره اش می ترکد، یعنی سخت ترسنده است
لغت نامه دهخدا

پخ

پخ
بزبان خراسان براز را گویند یعنی سرگین آدمی و غیره... و از لغات ترکی به ثبوت میرسد که لفظ ترکی است. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا

پخ

پخ
فرو رفته و سرپهن، آشغال از جنس برگ و چوب، خنده ی ناگهانی و یک باره، معادل پگ و پگی فارسی، کلمه ای
فرهنگ گویش مازندرانی