جدول جو
جدول جو

معنی بی عار

بی عار
کسی که از کارهای ناشایست ننگ نداشته باشد
تصویری از بی عار
تصویر بی عار
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بی عار

بی عار

بی عار
مُرَکَّب اَز: بی + عار، بی ننگ، بی درد، آنکه از عار نپرهیزد، (یادداشت مؤلف)، آنکه از هیچ عیبی ننگ نداشته باشد، (ناظم الاطباء)،
- امثال:
زنهای طهران چقدر بی عارند
دیزی بازاری وسمه میگذارند،
(ازیادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

بی عار

بی عار
تن آسا، تن پرور، کاهل
متضاد: کاری، کوشا، زرنگ، تن لش، سست عنصر، پست، بی آزرم، بی حمیت، بی شرم
متضاد: باآزرم، بی حیا، بی غیرت، بی رگ، لش
متضاد: غیرتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

بی عوار

بی عوار
مُرَکَّب اَز: بی + عوار، بی عیب:
اختیار دست او جود است جود بی ریا
اعتقاد رای او عدل است عدل بی عوار.
ناصرخسرو.
و رجوع به عوار شود
لغت نامه دهخدا

بی چار

بی چار
مخفف بیچاره:
هوا پود شد برف چون تار گشت
سپه را از آن کار بیچار گشت،
فردوسی،
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بیچارم تو کردی،
؟
لغت نامه دهخدا

بی کار

بی کار
مُرَکَّب اَز: بی + کار، بی شغل، بدون شغل و پیشه، بی صنعت، (ناظم الاطباء)، بی سرگرمی، بی مشغولیت، غیرمشتغل بکاری، بی اشتغال به امری:
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف،
ابوشکور،
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه،
فردوسی،
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی،
فردوسی،
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بندۀ او شدند،
فردوسی،
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور،
ناصرخسرو،
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری،
ناصرخسرو،
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار،
ناصرخسرو،
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن،
نظامی،
مُرَکَّب اَز: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن، بدون زرع: بی کار و کشت، بی کشت و زرع، بی کشاورزی:
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت،
نظامی، بدون دور، (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + کار، جنگ، بی جنگ، بی نبرد، رجوع به کار شود
لغت نامه دهخدا