بی دست و پا در تمام معانی. رجوع به بیدست و پاشود. شاهد ذیل هم بمعنی اصلی که فقدان دست و پای باشد و هم به ناتوانی و زبونی ایهام دارد: وگرغارت و کشتنت بود رای همه روم گشتند بیدست و پای. فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + سر + و + پا، فرومایه. نالایق. پست. (یادداشت مؤلف) : و از این گروهی بی سر و پا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی)، ملیح تر شود آن زن فروش و گر نشود همین که هست بس است این گدای بی سر و پا. سوزنی. نزهتگاه شیدایان و تفرج جای بی سروپایان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 116)، عارضش را بمثل ماه فلک نتوان گفت نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد. حافظ. رجوع به سر شود.