بر سر اسم درمی آید و معنی صفتی به آن می دهد و نفی و سلب را می رساند مثلاً بی آب، بی باک، بی بر، بیچاره، بی چون، بی خرد، بی درمان، بی درنگ، بی دریغ، بیکار، بی کران، ابیداد، ابی کرانه، (حرف اضافه) مقابل با، بدونِ مثلاً من بی او جایی نمی روم، بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم / زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم (حافظ - ۶۹۰)
بجای ’ب’ که یکی از حروف الفباء است بکار رود: مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی، ناصرخسرو، راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود، شمس طبسی، ناتوانی، عجز و درماندگی، (یادداشت مؤلف)، فقر، کنایه از فرومایگی، پستی و دنائت، سفلگی و پستی، (یادداشت مؤلف) : ...، که سخن نگویند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت، فقرا را به بی سر و پایی منسوب کنند، (گلستان)، - بی سر و پایی کردن، کنایه از فروتنی نشان دادن: خار نه ای کاوج گرایی کنی به که چو گل بی سر و پایی کنی، نظامی
حرف نفی، مقابل با که کلمه اثبات است، بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینایی ندارد و همچنین سایر اسمها خواه فارسی باشد و یا مأخوذ از تازی مانند بی بها و بی پروا و بی ترتیب و بی بهره و بی شغل و بی قاعده و بی کار و جز آنها، (از ناظم الاطباء)، از همه جهت بی نوا و بیچاره، (از ناظم الاطباء)، مفلس و محتاج، (آنندراج)، درمانده، عاجز، ناتوان: پیش تو گر بی سر و پا آمدیم هم به امید تو خدا آمدیم، نظامی، ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا، سعدی، ، سراسیمه، (هفت قلزم)، پریشان حال، بی انتها، لایتناهی ̍، مجهول، ناشناخته، و به مجاز، بی نظم و ترتیب: تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست در سر هوس ساقی در دست شراب اولی، حافظ، ، کنایه از بی نظام و بی اسلوب، (ناظم الاطباء)، بی اسلوب و بی نظام و بی ربط، (آنندراج)، بی انتظام، هرج و مرج، - کاری بی سر و پا، که انجام آن دشوار و جمعو فراهم آوردن اجزاء آن سخت باشد، (یادداشت مؤلف)، ، سست، (ناظم الاطباء)، گفتار و یا خبر بی سر و پا، (از یادداشت مؤلف)، نام مهره ای گرد و مدور، (ناظم الاطباء)