جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بهی

بهی

بهی
خوبی، نیکویی، سلامت، سعادت
بِه، درختی شبیه سیب با برگ های کرک دار، میوۀ زرد رنگ و آب دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد
بهی
فرهنگ فارسی عمید

بهی

بهی
جَمعِ واژۀ بَهو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، استشمام کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بر نافۀ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرومیبرند.
نظامی.
تا ز زهر و از شکر درنگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری.
مولوی
لغت نامه دهخدا

بهی

بهی
نیکویی و خوبی. (برهان) (غیاث). خوشی و نیکویی و خوبی. (آنندراج). خوبی. (انجمن آرا). نیکویی و خوبی. بهتری. (ناظم الاطباء). پهلوی ’وهه’. (حاشیۀ برهان چ معین). بدین معنی مرکب است از ’به’ و ’یای’ مصدر. (آنندراج) (از غیاث) :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بادآفراهی.
دقیقی.
ز بداصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن.
فردوسی.
چو تاریک شد روزگار بهی
از ایشان بهرمز رسید آگهی.
فردوسی.
بر فرخی و بر بهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده راکرمان دهی آن بنده را کرمانیه.
منوچهری.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی.
نشاید بهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج کس نارد از سنگ سیم.
اسدی.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ناصرخسرو.
بر تو به امید بهی روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان.
ناصرخسرو.
با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله ای برهی.
سنایی.
بفرمانبری کوش کآرد بهی
که فرمانبری به ز فرماندهی.
نظامی.
بهر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت.
نظامی.
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی.
سعدی.
بهی بایدت لطف کن کآن مهان
ندیدندی از خود بتردر جهان.
سعدی.
لغت نامه دهخدا

بهی

بهی
به. آبی. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ای است. (برهان). نام میوۀ ولایتی که بهیدانه تخم او است و آن دو قسم است شیرین و ترش. شیرین معتدل رطب در درجۀ اول و ترش بارد در اول و یابس در دوم. (غیاث) (آنندراج). میوه ای است مشهور به به که آنرا آبی نیز گویند. (انجمن آرا). آبی بود که آنرا بتازی سفرجل خوانند. (اوبهی). میوه ای که آنرا آبی و به و سفرجل نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
آنکه نشک آفرید و سرو بهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
خم وخنبه پر ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بخانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی.
فردوسی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هستند افلاک شکل و رنگ همیدون.
ناصرخسرو.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
پیش از آنکه خزان پیری گلنار رخسار پژمرده گرداند، انار بهی گردد و ارغوان شنبلید شود. (سندبادنامه ص 156).
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی.
سعدی.
شاخ خلافت همیشه نار دهد بار
بام رفاقت همه بهی ثمر آورد.
سلمان (از آنندراج) ، بچۀ ناقه، خاکستر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد گول. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کیش یزدان پرستان که آنرا دین بهی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). یزدان پرستی و دین بهی. دین یزدان پرستی. (ناظم الاطباء) :
بیآموز آئین دین بهی
که بی دین نه خوبست شاهنشهی.
دقیقی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی.
فردوسی.
زن و خواسته باید اندر میان
چو دین بهی را نخواهی زیان.
فردوسی، احساس کردن. درک. فهمیدن و فهمیده شدن:
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
در تداول عامه: به طوری که بویش می آید. رجوع به بوی آمدن شود
لغت نامه دهخدا

بهی

بهی
روشن و تابان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البرّ فی اتمامه.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 395).
، بوی بد پراکندن. چس دادن. (فرهنگ فارسی معین) ، برشته کردن تخمه ها و مغزها. (غیاث). برشته کردن و بریان کردن بادام و پسته و مانند آن. (آنندراج). حرارت دادن و تافتن دانه از قبیل تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت در تابه های گلی پخته یا آهنی و غیره. تخم ها و مغزها را روی آتش برشته کردن. (فرهنگ فارسی معین). برشته کردن. بریان کردن تخمۀ هندوانه و انچوچک و تخمۀ کدو و خربزه و مانند آن را بر تابه بی آب بر آتش نهاده. بو دادن قهوه. سرخ کردن در غیر روغن و آب و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف). برشته کردن دانه های آجیل و حبوبات در برابر آتش. مانند تخمه و گندم و شاهدانه بو دادن. (فرهنگ عامیانه) :
ز آتش می گشت چشم کافرش دلخواه تر
همچو بادامی که بهر تقویت بو میدهند.
شفیع اثر (از آنندراج).
، از گفتار کسی وقوع حادثه ای احساس شدن. از گفتۀ کسی مطلبی را موافق یا مخالف فهمیدن. چنانکه گویند: این حرف بوی خون می دهد یا گفته هایش بوی موافقت میداد. (از فرهنگ عامیانه)
لغت نامه دهخدا