جدول جو
جدول جو

معنی به هم خوردن

به هم خوردن((~. خُ دَ))
برخورد کردن، انحلال یک حزب یا گروه، بد حال شدن
تصویری از به هم خوردن
تصویر به هم خوردن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با به هم خوردن

به هم خوردن

به هم خوردن
برخورد کردن دو چیز یا دو کس به یکدیگر، کنایه از منحل شدن و از میان رفتن حزب یا جمعیت یا دستگاه، کنایه از آشفته شدن و مشوش گشتن
به هم خوردن
فرهنگ فارسی عمید

برهم خوردن

برهم خوردن
پریشان شدن در هم شدن، مضطرب گشتن، برپا شدن فساد و فتنه و آشوب
برهم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار

برهم خوردن

برهم خوردن
به هم خوردن، مخلوط شدن
پراکنده شدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، آشوفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَریشیدَن، پَژولیدَن
برهم خوردن
فرهنگ فارسی عمید

برهم خوردن

برهم خوردن
پریشان شدن. درهم شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب.
باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
میرزا بیدل (از آنندراج).
تَقفقُف، برهم خوردن دندان. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

بهم خوردن

بهم خوردن
تصادم کردن برخورد کردن، منحل شدن جمعیت حزب و غیره، آشوب شدن مزاج بهم خوردن حال شخص
فرهنگ لغت هوشیار

بهم خوردن

بهم خوردن
تصادم کردن. برخورد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بهم. خوردن دو اتوبوس.
لغت نامه دهخدا