بیخ، بنیاد، بیخ چیزی، پایان درخت در ترکیب با نام میوه مثلاً آلو بُن، بادام بُن، خرما بُن از بن: از ریشه، از بیخ، از اصل از بن دندان: کنایه از به میل و رضا و رغبت، از ته دل گفتن، برای مِثال از بن دندان بگفتش بهر آن / کردمت بیدار می دان ای فلان (مولوی - ۲۹۵) از بن گوش: کنایه از نهایت اطاعت و بندگی و خدمتکاری، از ته دل شنیدن و گوش به فرمان دادن، برای مِثال از سر مهر آسمانت آستان بوس آمده / وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده (سلمان ساوجی - ۱۹۹) بُن دندان: در علم زیست شناسی ریشۀ دندان، پای دندان، در علم زیست شناسی لثه، کنایه از فرمان برداری، اطاعت، کنایه از میل، رغبت
پسر. (آنندراج) پسر. مخفف ابن. صورتی از ابن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی نامه بنوشت فرخ دبیر ز دارای داراب بن اردشیر. فردوسی. ز دارای داری بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر. فردوسی. ملک پیل دل پیل تن پیل نشین بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین. منوچهری. ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق. منوچهری. هرکسی چیزی همی گوید ز تیره رای خویش تاگمان آید که او قسطای بن لوقاستی. ناصرخسرو. با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذاتی.... حاصل است. (کلیله و دمنه). که سعدی که گوی بلاغت ربود در ایام بوبکر بن سعد بود. سعدی
بنیاد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). پایه. اساس. پای. اصل. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو بشنید ازو مرد داناسخن مر آن نامه را پاسخ افکند بن. فردوسی. ز دستور پرسیم یکسر سخن چو کاری نو افکند خواهیم بن. فردوسی. همی چاره سازیم تا جای ما بماند ز بن نگسلد پای ما. فردوسی. اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را. (از اسرارالتوحید). - از بن، ز بن، از اصل. به تمام. از هر جهت. کاملاً: دو گوهر چو آب و چو آتش بهم برآمیختن باشد از بن ستم. فردوسی. از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از بن نه مهر. فردوسی. یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را به دگر پای نگونسار. منوچهری. کسی را جهانبان ز بن نافرید که از پیش روزی نکردش پدید. (گرشاسب نامه ص 341). جهان مار بدخوست منوازش از بن ازیرا نسازدْش هرگز نوازش. ناصرخسرو. چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب. ناصرخسرو. گر او بازپس ناید از اصل و بن بفرزند خود بازگوید سخن. نظامی. مکافات دشمن به مالش مکن که بیخش برآورد باید ز بن. (بوستان). - ازبن برکندگی، از ریشه، از بیخ افکنی. - از بن برکندن، نابود کردن. از بن کندن. از بن برافکندن. از ریشه و اصل برانداختن. استیصال: بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر کوه باشد ز بن برکنیم. فردوسی. وآنگه که دست خویش بیابی بدو غافل مباش و بیخ ز بن برکنش. ناصرخسرو. بر طاعت از شاخ عمرت بچن که اکنونْش گردون ز بن برکند. ناصرخسرو. شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا. خاقانی. درین باغ سروی نیامد بلند که باد اجل بیخش از بن نکند. (بوستان). - از بن دندان، بانقیاد. برضا. از صمیم قلب: ناکام بین که از بن دندان همی کشم هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند. اسماعیل غزنوی. همه شاهان جهان را چو همی درنگرم بندگی باید کرد از بن دندان ایدر. فرخی. از بن دندان بکند هرکه هست آنچه بدان اندر ما را رضاست. فرخی. خورشید زد علامت دولت ببام تو تا گشت دولت از بن دندان غلام تو. منوچهری. پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند. ناصرخسرو. خود چه پروین که مه و مهر همی سجدۀ عشق سر دندان ترا از بن دندان آرند. سنایی. گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم. سنایی. قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش. ادیب صابر. در و مرجان لب و دندان او را هر زبان بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری. سوزنی. بندگی تو خرد از دل و از جان کند غاشیۀ توملک از بن دندان برد. خاقانی. کیست آنکو پیش تو سجده نبرد بنده باری از بن دندان نبرد. عمادی شهریاری. از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک دادم در مدح تو کام زبان آوری. عمادی. کعبۀ اقبال درگاه تو آمد زین قبل روز شب گردون طوافش از بن دندان کند. ظهیر. بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا که چرخ از بن دندان شود مسخر او. ظهیر. بندگی جست بفرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن. عطار. بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال. سلمان. -