جدول جو
جدول جو

معنی بلغنده

بلغنده((بَ غُ یا غَ دِ))
جامه دان، بغچه، هر چیز بسته شده
تصویری از بلغنده
تصویر بلغنده
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بلغنده

بلغنده

بلغنده
ویژگی چیزهایی که روی هم نهاده شده است، توده شده، بَلغُنده، بُلغُد، بُلغَده،
بسته، بستۀ قماش، بقچه، رزمه، برای مِثال راه باید برید و رنج کشید / کیسه باید گشاد و بلغنده (سوزنی - ۸۷)
لنگۀ بار
بلغنده
فرهنگ فارسی عمید

بلغنده

بلغنده
فراهم آورده و بربالای هم نهاده. (برهان) (آنندراج). بلغند. بلغد. بلغده:
بدین بند و زندان به کار و به دانش
به بلغنده باید همی نامداری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

بلغنده

بلغنده
جامه دان. بغچه. (ناظم الاطباء). یک بغچه اسباب. (برهان) (آنندراج). صره. (از دهار). رزمه. بستۀ قماش:
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و بلغنده.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا

باغنده

باغنده
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار

بلغندر

بلغندر
بی قید، بی بند و بار، تن پرور، بی دین، برای مِثال به زر و مال مردمان اندر / هست بر اعتقاد بلغندر (کمال الدین اسماعیل - لغتنامه - بلغندر)
بلغندر
فرهنگ فارسی عمید